بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیکِ یا فاطمة الزهراء، ای بانوی مظلوم تاریخ، ای مادر ولایت و ای سرچشمهی نور و طهارت.
ای بانویی که حقّت در خانهی کوچک مدینه غریبانه پایمال شد و صدای مظلومیتت تا همیشه در تاریخ طنینانداز گشت. ما در این ایام فاطمیه، دلهایمان را به یاد غربت و اشکهای تو روشن میکنیم و بر مظلومیتت اشک میریزیم.
پروردگارا، به حق اشکهای فاطمه و آههای علی، فرج مولایمان حضرت ولیعصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را نزدیک فرما تا عدالت و نور در زمین گسترده شود.
خدایا، به حرمت بانوی دو عالم، باران رحمتت را بر زمینهای سبز و خشک این کشور نازل کن و ما را از نعمتهای بیپایان خود بهرهمند ساز.
الهی، عاقبت ما را ختم به خیر گردان و در مسیر حق و ولایت ثابتقدم بدار.
خدایا، سلامتی و عزت را برای همهی خانوادهها، بهویژه مادران مهربان و کودکان پاک و بیگناه عطا فرما، و سایهی رحمتت را بر سرشان گسترده بدار.
اللهم اجعلنا من شیعة فاطمة و علی، و ارزقنا شفاعتها یوم لا ینفع مال و لا بنون.
زهرا مرادقلی
#به_قلم_خودم
#فاطمیه

گرگان 5آذر1357
پاییز 1357، گرگان در التهاب بود. خبر حمله مأموران رژیم پهلوی به حرم امام رضا (علیه السلام) در مشهد، قلبها را به آتش کشیده بود. مردم نمیتوانستند سکوت کنند؛ پنجم آذر، خیابانهای گرگان پر شد از جمعیتی که با بغض و خشم فریاد میزدند: «مرگ بر شاه».
جوانی دانشجو، با دفترچهای در دست، در میان جمعیت حرکت میکرد. روی صفحهی اول نوشته بود: «خون ما چراغ راه فرداست.» او میدانست که این راه آسان نیست، اما ایمان داشت که باید ایستاد.
بازاریان مغازهها را بستند، زنان با چادرهای سیاه در صفوف جلو ایستادند و پیرمردان عصا به دست، همراه جوانان شدند. شهر یکپارچه شد؛ صدای مردم مثل موجی خروشان در خیابانها پیچید.
اما ناگهان، صدای رگبار گلوله سکوت را شکست. نیروهای ژاندارمری، بیرحمانه به سوی مردم آتش گشودند. زمین، سرخ شد؛ 14 نفر شهید و بیش از صد نفر مجروح شدند. فریادها به گریه بدل شد، اما اشکها خاموش نشدند؛ هر قطره خون، فریادی تازه آفرید.
در میان آن خون و خاک، دفترچهی همان دانشجو بر زمین افتاد. مردم آن را برداشتند؛ جملهی کوتاهش، مثل وصیتنامهای نانوشته، در دلها ماند. از آن روز، گرگان دیگر تنها یک شهر نبود؛ نماد ایستادگی شد، شهری که با خون فرزندانش، بذر آزادی را آبیاری کرد.
زهرا مرادقلی
#به_قلم_خودم

کتاب دوستی که خیانت نمیکند
تصور کن جوانی را که در کوچههای پرهیاهوی شهر قدم میزند؛ گوشی در دست، چشمها خسته، دل بیقرار. روزها میگذرند، اما چیزی درونش تهی است. یک روز، در کتابخانهای کوچک، کتابی خاکگرفته نگاهش را میگیرد. بیهدف ورق میزند، اما ناگهان جملهای ساده، مثل جرقهای در تاریکی، قلبش را روشن میکند.
هر صفحهای که میخواند، پنجرهای تازه به جهان باز میشود:
- در یک کتاب، با قهرمانی همقدم میشود که در برابر سختیها ایستاده.
- در کتابی دیگر، با شاعری همنفس میشود که درد و عشق را به کلمات سپرده.
- در کتابی دیگر، با اندیشمندی همراه میشود که راههای تازهای برای زیستن نشان میدهد.
کتاب برایش تبدیل به دوستی شد که هیچوقت خیانت نمیکند، معلمی شد که بیمنت درس میدهد و چراغی شد که در تاریکیهای زندگی راه را نشان میدهد. جوانی که دیروز در کوچهها سرگردان بود، امروز در میان واژهها پرواز میکند.
کتاب خواندن فقط ورق زدن کاغذ نیست؛ سفری است از کوچههای تکراری به دنیای بیپایان. هر کتاب، داستانی تازه برای زندگی ماست. جوانی که کتاب میخواند، دیگر تنها نیست؛ او با هزاران روح بزرگ همصحبت میشود.
پس بیایید کتاب را به دست بگیریم، نه فقط برای دانستن، بلکه برای زیستن. شاید همان جملهای که امروز میخوانیم، فردا سرنوشت ما را تغییر دهد…
زهرا مرادقلی
#به_قلم_خودم
#کتابخوانی
قلم را در میان انگشتان میچرخانم؛
موضوعات پیشِ رو را مینگرم، اما هیچ واژهای از گوشههای ذهنم سر برنمیآورد.
ذهنم خالی و آشفته، بیهجایی و بیکلمه، همچون آسمانی بیپرنده.
در آن سوی خانه، کودکانم در غوغای بازی و قهر و آشتی غرقاند؛
و من، قلم به دست، چشمانتظار پرواز واژهها در آسمان خیال،
اما افسوس که ذهن یاری نمیکند.
قلم را بر زمین میگذارم، از جستوجوی ذهن دست میکشم
و به کتابها پناه میبرم؛
قفسهها صف کشیدهاند، کتابها ایستادهاند،
دستی بر جلدها میکشم و «صحیح بخاری» به دستم میآید.
بیحوصله، بیمیل، ورق میزنم؛
تا صفحهی بیستوچهار خوانده بودم و ترجمهاش را در دفترچه نوشته،
اما حالِ رفتن به اتاق و آوردنش ندارم.
در همان لحظه، دخترم با خواستهای کوچک مرا از این اجبار میرهاند؛
کتاب را بینظم بر قفسه میگذارم،
و همراه او به اتاقش میروم،
برای دادن عروسک محبوبش به دستانش.
زهرا مرادقلی
#به_قلم_خودم
♦️کانال آقای کاظم صدیقی از فوت فرزند وی خبر داد. علت فوت، ایست قلبی اعلام شده است؛ وی سابقه بیماری قلبی و کبدی داشت.
روحشان شاد یادشان گرامی

پارادوکسهای شیرین مادری
سنگینی پلکهایم، تمنای خواب دارند، اما صدای کودکانم، تمنای بیداری، قهر ماهیچههای پاهایم خبر از مهمانی ناخوانده میدهد،
پاتوژنهایی که گویی دوباره دلتنگ ما شدهاند.
مادری، دشوارترین کار دنیاست، در همان حال، آسانترین، زیباترین پارادوکس زندگی همین است: سختیهایش را همه میدانند؛ بیخوابیهای بیپایان، بیماریهای ناگهانی، غصههایی که بیوقفه بر دل مینشینند. اما آسانیهایش، شیرینترین تجربهی جهاناند؛
بوییدن کودک، بوسیدنش، در آغوش کشیدنش، بازی کردن با او، شیرینی زبانش و دوست داشتنش همه را با هم دوست دارم.
سختیِ بزرگتر، در تعارض نقشها و مسئولیتهاست؛ افکار و خیال من، مدام بر مدار تربیت میچرخند. وقتی به بیرون خانه مینگرم، جامعه را بسیار متفاوتتر از دوران کودکی خود میبینم.نسلهای امروز در دنیایی سختتر از دیروز نفس میکشند؛
دنیایی پر از صداهای بلند اما بیمعنا، پر از تصویرهای رنگین اما بیریشه.
من، در میان این هیاهو، با دستانی کوچک اما پر از عشق، میکوشم کودکانم را به سمت نوری راهنمایی کنم، که روزگاری در کودکیام دیده بودم.
مادری، هنر ایستادن میان دو جهان است: جهانِ درون خانه، پر از بوسه و بازی، جهانِ بیرون، پر از پرسش و تردید. شاید همین تعارض، زیباترین حقیقت زندگی باشد؛ که در سختیها، آسانیها را بیشتر میچشیم، در آسانیها، سختیها را بهتر میفهمیم.
شاید راز مادری همین باشد: که در هر زمانه، با هر سختی و هر هیاهو، باز هم بوییدن و بوسیدن کودک، تمام جهان را آسان میکند.
مادری، نه فقط پرورش تن، که پرورش روح در میان طوفانهاست، من، هرچند گاه خسته و نگران، به امید فردایی روشن، دستهای کوچکشان را میگیرم، به سوی نوری میبرم، که هیچ زمانهای توان خاموش کردنش را ندارد.
زهرا مرادقلی
#به_قلم_خودم
#مادرانه
#هر_دل_نوری

شبیه الحمد؛ ستاره ای در حجون
در تاریخ پرشکوه اسلام، نامی میدرخشد که همچون ستارهای در آسمان مکه، راه را برای نسلهای پس از خود روشن ساخت؛ «عبدالمطلب»، همان «شیبة الحمد» که سپیدی مویش، نشانی از وقار و بزرگی بود.
او فرزندی بود که در سایهی غربت یثرب چشم به جهان گشود، اما تقدیر الهی، او را به قلب مکه کشاند تا در میان قریش، قامت استوارش بهعنوان ستون عزت و شرف خاندان هاشم شناخته شود. داستان هجرت او از مدینه به مکه، نه تنها روایتی از جابهجایی یک کودک، بلکه حکایتی از پیوند خون و شرافت، و بازگشت به ریشههای خویشاوندی بود؛ آنچنان که قریش، با دیدن سیمای او، بیدرنگ گفتند: «به جان خودمان سوگند، او پسر هاشم است!»
عبدالمطلب، مردی بود که خداوند او را برگزید تا زمزم را دوباره زنده کند؛ چاهی که سالها در دل خاک مدفون بود، به دست او جان گرفت و بار دیگر، تشنگی حاجیان را سیراب ساخت. خواب او، الهام آسمانی بود هنگامی که قریش بر سر زمزم با او به نزاع برخاستند، خداوند نشانهای آشکار فرستاد تا همه بدانند این چشمه، میراثی الهی است که به دست عبدالمطلب سپرده شده است.
او نه تنها صاحب زمزم، بلکه صاحب عزت بود؛ مردی که در برابر ابرهه، با آرامش و وقار سخن گفت و نشان داد که ایمان و توکل، برترین سلاح در برابر قدرتهای زمینی است.
عبدالمطلب، پناه کودک یتیمی شد که بعدها پیامبر رحمت گردید. آغوش او، مأمن محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) بود؛ و پس از رحلتش، این مسئولیت را به ابوطالب سپرد تا چراغ محبت و حمایت از رسول خدا خاموش نگردد.
ایمان او، همچون نوری پاک، در دل تاریخ میدرخشد. او هرگز در برابر بتها سر فرود نیاورد، بلکه بر دین ابراهیم(علیه السلام) ایستاد و کعبه را قبلهی عبادت خویش ساخت. روایتها گواهی میدهند که خداوند، شفاعت پیامبر را دربارهی عبدالمطلب پذیرفت؛ چه افتخاری بالاتر از آنکه آغوش او، پرورشدهندهی خاتمالانبیاء بود.
سرانجام، عبدالمطلب در حجون مکه آرام گرفت؛ کوهی که امروز نیز یادآور بزرگی اوست. سن او هرچه بود—هشتاد و دو یا یکصد و بیست سال—مهم آن است که عمرش، سرشار از شکوه، ایمان و خدمت به میراث ابراهیمی بود. مرگ او، پایان یک زندگی نبود؛ آغاز راهی بود که به رسالت محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) ختم شد.
عبدالمطلب، نامی است که با زمزم، با کعبه، با ایمان و با پیامبر اسلام گره خورده است. او نه تنها نیای رسول خدا، بلکه نماد شرافت و ایستادگی در تاریخ عرب و اسلام است؛ مردی که سپیدی مویش، نشانی از نور جاودانهای بود که در نسلهای پس از او، تا همیشه خواهد درخشید.
زهرا مرادقلی
#شبیه_الحمد
#عبدالمطلب
#به_قلم_خودم
