این بار هم به نام خدا، رأی میدهیم
با استعانت از شهدا رأی میدهیم
ای رهبر عزیز شما امر کرده ای
ما هم به عشق “امر شما” رأی میدهیم
ما دست رد به سینه دشمن زدیم باز
با جمله حماسی ” ما رأی میدهیم”
«محسن بصیری»
..
گفتم: خدایا خستهام.
گفتی: لاتقنطوا من رحمة الله
.:: از رحمت خدا نا امید نشید (زمر/53) ::.
گفتم: هیشکی نمیدونه تو دلم چی میگذره.
گفتی: ان الله یحول بین المرء و قلبه
.:: خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24) ::.
گفتم: غیر از تو کسی رو ندارم.
گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید
.:: ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم (ق/16) ::.
گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی!
گفتی: فاذکرونی اذکرکم
.:: منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152) ::.
گفتم: تا کی باید صبر کرد؟
گفتی: و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا
.:: تو چه میدونی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63) ::.
گفتم: تو خدایی و صبور! من بندهات هستم و ظرف صبرم کوچیک… یه
اشاره کنی تمومه!
گفتی: عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم
.:: شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216) ::.
گفتم: دلم گرفته.
گفتی: بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا
.:: (مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا شاد باشن
(یونس/58) ::.
گفتم: دوست دارم منو ببخشی.
گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه
.:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/90) ::.
گفتم: یعنی بازم گناه کنم، بیام؟ بازم منو میبخشی؟
گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله
.:: به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/135) ::.
گفتم: الهی و ربی من لی غیرک
گفتی: الیس الله بکاف عبده
.:: خدا برای بندهاش کافی نیست؟ (زمر/36) ::.
گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار میتونم بکنم؟
گفتی: یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو
الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان
بالمؤمنین رحیما
.:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی
هست که خودش و فرشتههاش بر شما درود و رحمت میفرستن تا شما رو
از تاریکیها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین مهربونه
(احزاب/42-43) ::.
کمی عشقانه نوشت:
فریاد زدم دوستت دارم، صدایم را نشنیدی!
اعتراف کردم که عاشقم ، جرم مرا باور نکردی!
گفتم بدون تو می میرم ، لبخندی تلخ زدی !
از دلتنگی ات اشک ریختم ، چشمهای خیسم را ندیدی!
چگونه بگویم که دوستت دارم تا تو نیز در جواب بگویی؛ من هم همینطور!
چگونه بگویم که بی تو این زندگی برایم عذاب است،تا تو نیز مرا درک کنی!
صدای فریادم را همه شنیدند جز تو که باید می شنیدی!!!
کمی تا قسمتی باربط نوشت:
امام صادق(علیه السلام) فرمودند:
“بهترین دوستان در نزد من کسانی اند که عیوب و نواقص من را به من
هدیه دهند.” وسائل الشیعه، ج 8، ص413
..
دیوارهای دنیا بلند است،دیوارها و من گاهی دلم را پرت می کنم آن
طرف دیوار.مثل بچه بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به
خانه همسایه می اندازد. به امید آنکه شاید در آن خانه باز شود.
گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
آن طرف حیاط خانه خداست.
و آن وقت هی در می زنم، در می زنم، در می زنم و می گویم:
«دلم افتاده توی حیاط شما،می شود دلم را پس بدهید…»
کسی جوابم را نمی دهد.کسی در را برایم باز نمی کند.
اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار،همین.
و من این بازی را دوست دارم.
همین که دلم را پرت می کنند این طرف دیوار همین که…
من این بازی را ادامه می دهم و آن قدر دلم را پرت می کنم، آن قدر دلم
را پرت می کنم تا خسته شوند،تا دیگر دلم را پس ندهند.
تا آن در را باز کنند و بگویند:
«بیا خودت دلت را بردار و برو.»
آن وقت می روم و دیگر هم بر نمی گردم.
من این بازی را ادامه می دهم…!
(عرفان نظر آهاری)
ترمه نوشت:
ورود غیر خدا در دلم ممنوع…!
من فقط با او کار دارم…!
بازم ترمه نوشت:
چند روزیه، یه “یاکریم” تو حیاط خونه، همین طور میخونه ومیخونه و میخونه.!
نمیدونم چی میخواد اینجا…!
حدس میزنم ،میخواد صدای دل منو پیش خدا ببره…!
یا کریم >>> دل منو دریاب
…
گفتند: چهل شب، حیاط خانه ات را آب و جارو کن، شب چهلمین،خضر(ع) خواهد
آمد.
چهل سال، خانه ام را رُفتم و روبیدم و خضر(ع) نیامد، زیرا فراموش کرده بودم
حیاط خلوتِ دلم را جارو کنم.
گفتند: چله نشینی کن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمین بر بام
آسمان خواهی رفت.
و من چهل سال، از چله ی بزرگ زمستان تا چله ی کوچک تابستان را به چله
نشستم، اما هرگز بلندی را بوی نبردم، زیرا از یاد برده بودم که خودم را به چهل
ستون دنیا زنجیر کردم.
گفتند: دلت پرنیان بهشتی است.خدا عشق را در آن پیچیده است. پرنیان دلت را وا
کن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود.
چنین کردم ، بوی نفرت، عالم را گرفت و تازه دانستم بی آنکه با خبر باشم، شیطان
از دلم چهل تکه ای برای خودش دوخته است.
به اینجا که می رسم ناامید می شوم، آنقدر که می خواهم همه ی سرازیری جهنم
را یکریز بدوم. اما فرشته ای دستم را می گیرد و می گوید:
هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه کن.
خدا چلچراغی از آسمان آویخته است که هر چراغی، دلی است.
دلت را روشن کن، تا چلچراغ خدا را بیفروزی.
فرشته شمعی به من می دهد و می رود.
*
راستی امشب به آسمان نگاه کن، ببین چقدر دل، در چلچراغ خدا روشن است.
…
از جنگ بر می گردی،هیچ کس اما به استقبالت نمی آید.
هیچ کس نمیداند که به جنگ رفته بودی.
با شکوه ترین جنگها اما همین است.جنگی غریبانه ،جنگی تنها،جنگی بی
سپاه و بی سلاح.
از جنگ بر می گردی،خدا می داند که به جنگ رفته بودی.
خاک روی پیراهنت را می تکاند و نشان لیاقتی به تو می دهد.نشان لیاقتش
اما مدالی نیست که بر گردنت بیاویزی.
نشان لیاقت خدا، تنها چند خط ساده است.
خط های ساده ای که بر پیشانی ات اضافه می شود و روزی می رسد که
پیشانی ات پر از دستخط خدا می شود.
آیینه ها می گویند آن کس زیباتر است که خطی بر چهره ندارد.
آیینه ها اما دروغ می گویند. دستخط خدا بر هر صفحه ای که بنشیند، زیبایش
می کند. جوانی بهایی ست که در ازای دستخط خدا می دهیم.
دستخط خدا اما بیش از اینها می ارزد، کیست که جوانی اش را به دستخط خدا
نفروشد! (عرفان نظرآهاری)
ترمه و ، نمی دل نوشت :
و من هنوز، غـــــــــــرق دیروزهای خــــــــــــویشم کــه… نمی گذرد، اما…!
و هرروز، شاهد خط های ساده ایم که بر پیشانی ام نقش بسته…!
و اما میدانم ؛…« إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ »… اما نمیدانم آیا خط ها؛ همان
دستخط خداست…؟!
…
این داستان رو بخونید که واقعی و بسیار دلنشینه:
در زمان ناصرالدین شاه، طلبه ای به نام نظرعلی طالقانی* در مدرسه مروی
تهران(سپهسالار) تحصیل میکرد که بسیارفقیر بود.آنقدر که شبها دوروبر
حجره طلاب میگشت و از دورریز آنها چیزی برای خوردن پیدا میکرد.
یک روز نظرعلی به ذهنش میرسد که نامهای* برای خدا بنویسد.
به این مضمون :
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا ! سلام علیکم ،اینجانب بنده ی شما هستم.
از آن جا که شما در قرآن فرموده اید :
“ومامن دابه فی الارض الا علی الله رزقها”
«هیچ موجودزنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»
من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.
در جای دیگر از قرآن فرموده اید :
“ان الله لا یخلف المیعاد”
مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم :
۱ - همسری زیبا ومتدین
۲ - خانه ای وسیع
۳ - یک خادم
۴ - یک کالسکه و سورچی
۵ - یک باغ
۶ - مقداری پول برای تجارت
۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.
« مدرسه مروی، حجره شماره 16- نظر علی طالقانی»
بشنوید از سرنوشت نامه :
نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر میکند که نامه را کجا بگذارد؟
میگوید: «مسجد خانه خداست. پس بهتر است در مسجد بگذارمش »*
او به مسجد(مسجد سپهسالار) میرود و نامه را دریک سوراخ میگذارد و
بعد با خودش میگوید:
«حتما خدا پیداش میکنه!». او نامه را پنجشنبه در مسجد میگذارد.
از قضا صبح جمعه ناصرالدینشاه با درباریها میخواست به هواخوری برود.
کاروان او از جلوی مسجد میگذشت، ناگهان، بادی میوزد ونامه نظرعلی را
روی پای ناصرالدینشاه میاندازد.
ناصرالدینشاه نامه را میخواند و دستور میدهد که کاروان به کاخ برگردد
و یک پیک به مدرسه مروی میفرستد و نظرعلی را به کاخ فرا میخواند و
دستور میدهد همه وزرایش نیز، جمع شوند.
نظر علی خطاب به شاه می گوید: من مشکل خود را با خدای خودم مطرح
نمودم و نیازی به کمک شما ندارم.
شاه میگوید:
«نامهای که برای خدا نوشته بودید، ایشان به ما حواله فرمودند؛ پس ما باید
انجامش دهیم.» سپس دستور میدهد همه خواستههای نظرعلی، یکبهیک
اجرا شوند!!!. لبخند تشویق
« به نقل از کتاب فرهنگ مردم طالقان ص 38 تا 40- تالیف غیب اله خالقی »
* مولی “نظرعلی طالقانی"، عارف وارسته و معروفترین چهره علمی و فقهی،
از شاگردان شیخ انصاری و اعاظم فقهای زمان در دوره قاجاریه، صاحب کتاب
” کاشف الاسرار” می باشد.وی در سال 1306 ه. ق. فوت نمود و پیکر مطهرش
در مشهد مقدس در جوار بارگاه ملکوتی حضرت امام رضا ع، به خاک سپرده شده است.
* میگویند نامه مرحوم مغفور نظرعلی،در موزه گلستان تهران تحت عنوان “نامهای به خدا”
نگهداری میشود.
…
ﺧﺪﺍﻱ ﻣﻦ …
ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ…ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺷﮑﺴﺖ، ﺍﺯ
ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ…ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺭﻡ…ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ
ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ« ﻗﺎﺿﻲ ﺍﻟﺤﺎﺟﺎﺕ » ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻧﻢ.
خدای خوب من…!
ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻟﻢ ﺍﻣﻦ ﻳﺠﻴﺐ ﺑﺨﻮﺍﻥ …!
..