قتی فرماندار زاهدان، فضای معنوی و شهدایی دعای عرفه زاهدان را با الفاظ رکیک، آلوده میکند
فرماندار زاهدان در مراسم عرفه با چند فحش آب نکشیده خطاب به نیروهای مردمی خادم الشهدا، هم تقدیر ویژهای از آنها به عمل آورد و هم حسابی آداب روز عرفه و رسم میزبانی از شهید گمنام را به جا آورد. به گزارش گندم خبر به نقل از زاهداننیوز، محوریترین مراسم روز عرفه در شهر زاهدان به […]
فرماندار زاهدان در مراسم عرفه با چند فحش آب نکشیده خطاب به نیروهای مردمی خادم الشهدا، هم تقدیر ویژهای از آنها به عمل آورد و هم حسابی آداب روز عرفه و رسم میزبانی از شهید گمنام را به جا آورد.
به گزارش گندم خبر به نقل از زاهداننیوز، محوریترین مراسم روز عرفه در شهر زاهدان به همت فعالان فرهنگی آستان شهدای گمنام زاهدان در حالی برگزار شد که مردم خداجوی زاهدانی در این مراسم نورانی میزبان پیکر مطهر یک شهید گمنام نیز بودند. این مراسم به حدی با استقبال مردم زاهدانی روبهرو شده بود که خیابانهای منتهی به آستان مقدس شهدای گمنام زاهدان موسوم به “تپه نورالشهدا” کاملا مسدود شده بود و مردم فوج فوج به سوی شهید گمنام تازه تفحص شده و مراسم نورانی عرفه آمده بودند.
فعالان فرهنگی آستان مقدس شهدای گمنام زاهدان نیز برای رعایت کامل آداب میزبانی از زائران شهدا، از چند روز قبل به طور شبانهروز در حال آمادهسازی مقدمات این مراسم بودند.
همه چیز به بهترین نحو در حال برگزاری بود که ناگهان اصوات قبیحی شامل ناسزاهای بسیار زشت از قبیل «… خوردید» توجه مردم را جلب کرد. اوج فاجعه این بود که این صداها متعلق به یک فرد لاقید و مزاحم نبود بلکه متعلق به بالاترین مقام اجرایی مرکز استان سیستان و بلوچستان یعنی فرماندار زاهدان بود.
فرماندار زاهدان در حالی که گوشش به توصیه اطرافیان مبنی بر رعایت ادب مجلس امام حسین(ع) و پیکر پاک شهدا بدهکار نبود به همراه تیم حفاظتی خود با خادمین شهدا درگیر شده بودند.
این که منشأ این اتفاق چه بوده و چرا یکی از خادمین شهدا به فرزند کوچک فرماندار زاهدان تذکر میدهد که خودروی دولتی را در مراسم دعا روشن نکند و بعدا با برخورد مسلحانه سرتیم حفاظتی آقای فرماندار روبهرو میشود، محل بحث ما نیست چرا که باز شدن این ماجرا به شدت به آبروی دولت ضربه خواهد زد.
اما مسأله این جاست که چرا بالاترین مقام اجرایی شهر زاهدان این فضای معنوی را با رکیکترین الفاظ آلوده میکند و اوج فاجعه و بدتر از این الفاظ، یک سخن آقای خانجانی بوده است که در همان صحنه درگیری به مسئول خادمین شهدا هشدار میدهد که اگر فرد تذکردهنده را به وی معرفی نکنند، درب این مکان را خواهد بست! که در پاسخ به ایشان باید گفت، ای کاش قدرت و فریادهایتان را بر سر وهابیون و دشمنان اسلام میکشیدید که هر لحظه به دنبال تخریب و پلمپ ابنیه مذهبی و دینی مسلمانان هستند نه این که خود زبان به تهدید بگشایید که من درب خانه شهدا را به روی مردم خواهم بست.
اکنون پوشش این اتفاق شرمآور، در حالی که فعالان فرهنگی مظلوم دستاندرکار این برنامه تلاش داشتند به جایی درز پیدا نکند، با وجود احتمال برخوردهای متعاقب در پایگاه زاهدان نیوز منتشر میشود.
بیشک عدم برخورد مسئولان بالادستی با چنین خطای غیرقابل اغماضی، سیلی بزرگی به صورت کسانی است که با جان و دل در حال تلاش برای زنده نگه داشتن ارزشهای اسلامی در شهر هستند.
- تاریخ انتشار مطلب:۱۳۹۵/۰۶/۲۳ - ۰:۵۲
…
سفر کردی غروبی از کنارم
تو را ای کاش میشد ، باز دارم
تو میگفتی که میآیی دوباره
از آن روز دائما چشم انتظارم
اگر چه عاشق برفم بهار هم خوبست
بدان به خاطر تو انتظار هم خوبست
دلم به خلوت تابوت رفت دلِ تنگم
ولی برای دل من مزار هم خوبست
.
.
.
بدترین قسمت زندگی انتظار کشیدن است
و بهترین قسمت زندگی داشتن کسی است که ارزش انتظار کشیدن را داشته باشد
.
.
.
.
من نمی دانستم ، که سر انجام چه آید به سرم ؟
تو مرا خوب نگر ، شاید اینبار ببینی که تو را منتظرم !
.
.
.
.
انتظارت چه زیباست وقتی که لبه جاده ی دل تنگی ایستادم
و تو با شاخه گلی از بهانه های عاشقانه می آیی
.
.
.
سوز دلم نشنیدی و از بام قلبم پر زدی
رفتی تو از کوی من و بر قلب من خنجر زدی
من ماندم و یک کوله بار از خاطره در خاطرم
چشم انتظار بر درگهم شاید که روزی در زنی
.
.
.
مبادا نامی از عشق بر کوچه پس کوچه های قلبت بنویسی !!!
به جرم دوست داشتن محکوم به انتظار میشوی !
.
.
.
تمام روز و شب با بیقراری
به شوق روی تو بیدار هستم
اگرچه بی غرورم زنده اما
به شوق لحظۀ دیدار هستم
.
.
.
چقدر سخت است منتظر کسی باشی که هیچ وقت فکر آمدن نیست
.
.
.
هجوم خواب ها پلک مرا از پا نمی انداخت
چه شب هایی طلوعت را به جانم منتظر بودم
.
.
.
به شقایق سوگند که تو بر خواهی گشت
من به این معجزه ایمان دارم
منتظر باید بود تا زمستان برود ، غنچه ها گل بکنند !
.
.
.
سکوت دردناک است اما در سکوت است که همه چیز شکل می گیرد
و در زندگی ما لحظه هایی هست که تنها کار ما باید انتظار کشیدن باشد
.
.
.
امشب دلم از آمدنت سرشار است
فانوس به دست کوچه دیدار است
آنگونه تو را در انتظارم که اگر
این چشم بخوابد ، آن یکی بیدار است
.
.
.
تا کی در انتظار میگذاری به زاریم ؟
بازآی بعد از اینهمه چشم انتظاریم
.
.
.
ای انتظار پس کی به پایان میرسی ؟
و چون به پایان رسی بی تو چگونه توانم زیست ؟
.
.
.
دلتنگ مباش ، من قلبم را سایه بان دلت کردم و چشمانم را در انتظار دیدنت
.
.
.
انتظار مثل دریا می مونه هر چقدر جلوتر میری عمیقتر میشه
ای منی ای سرزمین اهل دل
ای زاشك زائرت دریا خجل
ای منی ای كعبه عشق و وفا
ای منی ای مكتب صدق و صفا
ای منی ای مركز وصل اله
ای به خیل عاشقان میعادگاه
ای منی ای وادی افروخته
ای زآه خسته دل ها سوخته
ای منی ای آفتاب نور عشق
ای منی ای گام گامت طور عشق
ای منی ای محفل قرب خدا
ای زمن كرده منیت را جدا
ساكنانت ساكن قرب خدا
عاشقانت عاشق روی حقند
در كجای دامنت ای خاك پاك
مصطفی صورت نهاده روی خاك
می رسد بر گوش ،از این سرزمین
بانك لبیك امیرالمؤمنین
خاك اه دل ، تو صحرا بوده ای
شاهد العفو زهرا بوده ای
در كدامین خیمه ، ای صحرای راز
با خدا كرده حسین راز و نیاز؟
ای كشیده در تو با امر جلیل
كارد بر حلق پسر دست خلیل
دامن خشكت به از باغ گلیست
خرم از اشك حسین ابن علیست
در كجای دامنت از هر دو عین
بوده جاری در دعا اشك حسین؟
كعبه جان قبله دل ها كجاست
خیمه گاه یوسف زهرا كجاست
خاك تو باعطر جان آمیخته
بس كه در آن اشك زهرا ریخته
دوست دارم رو در آن صحرا كنم
جستجوی یوسف زهرا كنم
یاد رویش رو به مسلخ آورم
تا چو قربانی جدا گردد سرم
او نهد پا بر سر بریده ام
بر تن در خاك و خون غلطیده ام
اوست صحرای بلا قربانگهش
بلكه هفتاد و دو قربان همرهش
او به جای موی سر ، سر می دهد
قاسم و عباس و اكبر می دهد
حج او داغ جوانان دیدن است
دور نعش اكبرش گردیدن است
مسلخ او خاك گرم كربلاست
موقف او زیر سم اسب هاست
سعی حج او صفا لا خنجر است
مروه اش قبر علی اصغر است
كعبه اش خون ، زمزمش اشك شب است
در قفایش ناله های زینب است
او رود حجی كه قربانش كنند
دریم خون سنگ بارانش كنند
سجده اش از صدر زین افتادن است
بوسه از حنجر به خنجر دادن است
تا كند در موج خون با حق صفا
سردهد بر دوست اما از قفا
صفحات: 1· 2
ای امیر عرفه، دست من و دامانتان جان
به قربان تو و گردش آن چشمانتان
ای امیر عرفه، حال مناجات بده
بر گدای حرمت وقت ملاقات بده
ای امیر عرفه، دیده ی پرآب بده
دل بی تاب مرا با نگهت تاب بده
ای امیر عرفه، بر سر راهت گردم
گر بیایی به خدا دور سرت می گردم
ای امیر عرفه، تنگ غروب است، بیا
سر زدن بر فقرا سرزده خوب است، بیا
ای امیر عرفه، حامی زهرا، برگرد
جان زهرا دگر از خیمه صحرا برگرد
ای امیر عرفه، بر رخ من خنده بزن
جان زینب بده روز عرفه پاسخ من
ای امیر عرفه، روح مناجات تویی
مشعر و سعی و صفا، مروه و میاقات تویی
ای امیر عرفه، ناز مکن چهره نمااز پس پنجره در باز مکن چهره نما
«ای امیر عرفه» ذکر مدام است، بیا
کار این عاشق دلخسته تمام است، بیا
ای امیر عرفه، دیدن رویت عشق است
مردن امشب به خدا بر سر کویت عشق است
ای امیر عرفه، فیض دمت را قربان
دل دریایی لبریز غمت را قربان
ای امیر عرفه، در عرفاتی امروز؟
یا لب علقمه ی شاه فراتی امروز؟!
ای امیر عرفه، هیئت ما نیز بیا
روضه ی تشنه کنار لب دریاست، بیا
ای امیر عرفه، جان گل یاس بیا
قدمی رنجه نما، روضه ی عباس بیا
ای امیر عرفه، شرح بده خود بر من
سر عباس کجا، ضرب عمود آهن
شهید زهرا صفائی فرهانی
عکس پرسنلی زهرا صفائی فرهانی
نام پدر: محمد باقر
تاریخ تولد: ١٣٣٨/٠٣/٠١
محل تولد: شازند
نام عملیات: بمباران
تاریخ شهادت: ١٣٦٦/١٢/٢٠
محل دفن: نا مشخص
محل شهادت: نا مشخص
اقشار: زنان ، آموزش و پرورش
زندگی نامه وصیت نامه
- عنوان خاطره:
هنگامي که چشم هاي خسته ام به يک نقطه خيره مانده بود و سراپايم از درماندگي توصيف اين حالت خبر مي داد به ناگاه حضور گرم و صميميش را در کنار خود احساس کردم. خدايا من او را نديده ام اما او آشناي ديرين من است او آمد و مرا با خود سواربر اسب خاطرات به زمان گذشته برد. با ترنّم دلنواز باريکه ي آبي چشم هايم را گشودم. با نگاهي به اطراف خود را در کوچه اي قديمي با خانه هايي از خشت و گل يافتم. در حياط نيمه بازي توجهم را جلب کرد. داخل شدم. نگاهي به دور و بر حياط انداختم. در و ديوار خانه هم مهرباني و عطوفت صاحبخانه را فرياد مي کرد. اين همان خانه اي است که خانم زهرا صفايي فراهاني در آن به دنيا آمده بود. در سال1338 در شهرستان اراک همزمان با پخش صداي روحنواز اذان صبح در خانه محمدباقر صفايي نوزاد دختري به دنيا آمد. آن روز، روز عيد قربان بود و پدر خانواده هم براي زيارت و پابوسي امام رضا(عليه السلام) به مشهد رفته بود. شادي روز عيد با تولد اين نوزاد دو چندان شد و به ميمنت ورودش گوسفندي را قرباني کردند و وليمه دادند.
نوزاد را در قنداق سفيدي پيچيده بودند. زهرا کوچولو همانند حاجيان، مُحرم شده بود و حاجيه زهرا شد. او فرزند پنجم خانواده بود و علاقه عجيبي به پدر داشت. از ميان بچه ها زهرا از همه زيباتر، مهربانتر و زرنگتر بود. ظرافت و هوش و ذکاوت که از ويژگي هاي انسان هاي بزرگ انديش وشاخص است در او جمع شده بود. زهرا دوره ابتدايي را در دبستان سحاب اراک درس خواند. دوره ي راهنمايي را نيز در مدرسه راهنماي ماندانا گذراند. در کنار تحصيل همزمان به ورزش مي پرداخت و کوهنورد خوبي بود. خطاطي و گلسازي هم مي کرد. او در مدرسه يک دانش آموز پر جنب و جوش و با طراوت و منضبط بود و بالطبع نمره انضباطش هم نمي توانست کمتر از بيست باشد. زري يا همان زهرا سپس در دبيرستان ايراندخت ادامه تحصيل داد و در اين مدت به خواهر کوچکترش نيز درس مي داد. اهل تحقيق بود و براي پيدا کردن پاسخ سؤالات بي شمار بي جوابش بسيار مطالعه مي کرد. آزادي خواه و دورانديش و متين بود و با گام هاي مطمئن حرکت مي کرد. دانشسراي مقدماتي دختران در سال1357 پذيراي زهرا بود تا رشته ي علوم اجتماعي و اقتصاد را در آنجا سپري نمايد. زهرا علاوه بر اينکه کوهنورد خوبي بود طبع شعر خوبي هم داشت. اغلب، عواطف و احساسات لطيف خود را در قالب شعر بيان مي کرد. هر جا جمله اي پرمحتوي و شعر داراي پيامي را مي ديد آن را در دفترچه خاطراتش يادداشت مي کرد و در خلوت زيباي خود زمزمه مي نمود. شايد خودش را در لابه لاي همان سخنان و افکار زنده و زندگي ساز جستجو مي کرد. کتاب توضيح المسائلي که زري به پدر هديه داده جايگاه ويژه اي در ميان انبوه کتاب هاي قديمي پدر دارد چرا که داخل جلد اين کتاب مزين شده به اشعار منتخبي است که به خط خواناي زهرا نوشته شده و يادآور مبدأ و معاد انسان است:
اين جسم من از خاک است، هم خاک شود روزي وين اسم من از دنيا، هم پاک شود روزي
هر کس که مــــرا داند، يا خـــــط مرا خـــــــواند شــــايد که کند يادم، غمناک شود روزي
گم شده ي زهرا در آموزش و پرورش پيدا شد و آرزوي ديرينه اش تحقق يافت. در سال1357 رسماً آموزش و پرورشي شد و او که بهترين دوران عمرش را صرف فراگيري علم کرده بود اکنون آماده مي شد تا همه دانسته هايش را در اختيار دانش آموزان تشنه ي دانستن قرار دهد.
دور جديدي از زندگي خود را آغاز کرده بود و لذت وافري مي برد. او با آن احساسات ظريف و قلب رئوف همانند يک مادر که به فرزندانش توجه دارد به دانش آموزانش رسيدگي مي کرد به مسائل روحي و رواني و تحصيلي آن هاتوجه داشت و معمولاً در نقش يک مشاور دلسوز ظاهر مي شد در آلبومش عکس هاي فراواني با شاگردانش دارد که نشان دهنده رابطه تنگاتنگ عاطفي او با دانش آموزان است. به قول سهراب نقاب و صورتک نداشت. هر دانش آموز به حسب موقعيت و شرايط خود برداشت خاصي از او داشت.
يکي او را مادري مهربان مي ديد. ديگري او را يک معلم قاطع و دلسوز تلقي مي کرد و بيشترشان او را يک دوست دانا مي ديدند. از اين روست که بعد از سال ها از خاطراتش مي گويند. در هر مدرسه و روستايي که مي رفت يادگاري از خود بجا مي گذاشت. زماني که در امامزاده دهچال معلم بود حقوقش را صرف نيازمندان دهچال مي کرد. دارو و لباس برايشان مي خريد.اوحتي چادر سرش را به يکي از زنان روستايي بخشيده بود. عمو علي نوده اي هم زهرا صفايي فراهاني را خوب به ياد دارد. چرا که خانم معلم روستا تمام وسايل زندگيش را به او داده بود. نوعروس روستاي مست عليا هم بي نصيب نماند. چرا که زهرا نتوانسته بود اتاق خشک و خالي او را تاب بياورد، فرشي به عنوان کادوي عروسي برايش تهيه کرده بود. در سال1362 برگ ديگري از کتاب زندگي زهرا ورق خورد. او که خواستگاران فراواني داشت بالاخره به يکي ازخواستگاران که از همکاران فرهنگي و ورزشکار بود، جواب مثبت داد. مهريه اش يک جلد کلام الله مجيد و مبلغ اندکي وجه نقد بود. آنها در شهريور ماه سال1362 با کمترين هزينه مراسم عروسي خود را با رفتن به شاه چراغ برگزار کردند. بعد از ازدواج نيز زهرا که عاشق معلمي بود به شغل خود ادامه داد و به دبستاني در روستاي قلعه آقا حميد شازند منتقل شد. در اينجا نيز او همچنان به کارهاي خيرخواهانه اش ادامه مي داد. بخشي از حقوقش کادوي روستاييان مي شد. در مسايل مختلف زندگي مشاور خوبي براي زنان روستا بود او حتي در پيوند دختران و پسران جواني که هم کفو و هم تراز بودند تلاش مي کرد. در کنار انجام اين فرايض، بي علاقه به دنيا هم نبود و علي رغم دردهاي فراوانش هرگز اظهار خستگي و درماندگي و بيزاري از دنيا نمي کرد.
بنا به معمول هر ماهه که براي ديدار خانواده و بستگانش به اراک مي رفت. روز 20اسفند سال1366 زري لباس پوشيده و آماده مي شد تا به اراک برود. اوج بمباران هوايي شهرهاي ايران بود؛ شهر کوچک شازند هم از بمباران هوايي عراقي ها مصون نماند ساختمان تدارکات سپاه پاسداران و خانه هاي اطراف آن مورد حمله ي هواپيماهاي عراقي قرار گرفت. همزمان با صداي روحبخش اذان، صداي مهيب انفجارهاي متعدد به گوشش رسيد و فرصتي براي او باقي نمانده و موج انفجار راکت او را از حرکت بازداشت. تيغه ي تيز شيشه نيز حنجره اش را پاره کرد و صداي آرامبخش او براي هميشه در گلو خاموش ماند. همان حلقومي که يک حنجره فرياد با خود داشت و صد سينه سخن. خبر شهادتش را به مادر ندادند. گفته بودند او زخمي شده است. برادرش تمام بيمارستان ها را براي يافتن زهرا جستجو کرد اما او را نيافت. بهر حال زهرا رفته و دختر 2ساله اش را تنها و چشم براه گذاشته بود جسم بي جان زهرا به اراک انتقال داده شد. تا زينت بخش خاک اراک باشد و در کنار شهدا دفن گردد. به اين ترتيب بيست و هفتمين برگ زندگاني زهرا ورق خورد و کتاب زندگي پربرکتش براي هميشه بسته شد و دوستدارانش را عزادار رفتن خود کرد همانهايي که هم اکنون مي گويند اگر زري بود زندگي ما از هر نظر بهتر از اين بود که هست.
پاورچين پاورچين از درب حياط بيرون آمدم اما دستم براي بستن در ياريم نکرد و همچنان نيمه باز ماند.
منبع : پله های آسمانی
عنوان خاطره:
شهیده در بمباران شهر شازند به شهادت رسیدند
ایشان معلم بودند در شهر استانه و مشغول تدریس بودند
روبروی منزل ایشان کارخانه قند شازند بود در روز 26 اسفند زمانیکه نیروهای بعثی کارخانه قند را بمباران کردند ایشان بوسیله ترکش خمپاره به شهادت رسیدند
زمانیکه ازدواج کردند ایشان به شازند انتقال یافتند
شبی به خواب مادرش امد ایشان بسیار گریه می کردند و شهید در اب بودند و لبانش کبود بود که هرچه سعی به خارج نمودن ایشان کردند موفق نشدند.
..
▪ تاریخ تولد :۱۳۳۰
▪ نام پدر :محمدرضا
▪ تاریخ شهادت : ۲۵/۲/۱۳۶۱
▪ محل تولد :سمنان /دامغان /حیدرآباد
▪ طول مدت حیات :۳۱
▪ محل شهادت :تهران
زهرا در سال ۱۳۳۰ در روستای حیدرآباد دامغان متولد شد. کودکی را در روستای زادگاهش سپری کرد و در نزد خانواده با فرامین دین اسلام آشنا شد.
سالها گذشت و زهرا در سن ۲۰ سالگی سنت نبی اکرم (ص) را ارج نهاد. و با مردی پارسا ازدواج کرد ظلم و جور رژیم پهلوی باعث شد او نیز همراه خیل کثیر تظاهرکنندگان به خیابانها رفته و فریاد مرگ بر شاه سر دهد. سرانجام این بانوی شجاع در سن ۳۱ سالگی در تاریخ ۲۵/۲/۱۳۶۱ زمانیکه منافقین حجهالاسلام حسینی و کافی ائمه جماعت خیابان آذربایجان تهران را ترور نمودند اعتراض کرد و فریاد زینبگونهاش با رگبار منافقین خاموش شد.
منبع:کتاب آئینه و شقایق جلد ۱ صفحه ۱۵۵
منبع : پایگاه اطلاع رسانی صبح
..
روزی مردی خواب عجیبی دید
او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.
هنگام ورود دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند
مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟
فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت.
باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید : شماها چکار می کنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است.
با تعجب از فرشته پرسید : شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است.
مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد : بسیار ساده ، فقط کافیست بگویند : خدایا شکر
..