مادری و مهر مادری قصهٔ عجیبی است. آنجا که تمام جهان در یک آغوش خلاصه میشود و تو، امنترین مامن و آغوش زمینی فرزندت هستی.
و چه سخت و جانکاه است لحظهای که میبینی پارهٔ تنت، در چنبرهٔ رنجی کوچک همچون سرماخوردگی، بیتاب شده است. دردی که در عرفِ روزگار، ساده و گذراست، اما برای تو، یک فاجعهٔ کوچکِ احساسی است.
عاجزی.
این واژه در قاموس مادری، وزنی از جنس سرب دارد.
عاجز از آنی که با تمام توان و عشقت، این سوزش گلو یا تب کوتاه را به جان بخری و فرزندت را از این قفس رهایی دهی. میدانی که کوتاهترین دردهاست، اما مهرِ مادری، منطقناپذیر است؛ یک زبانِ عاشقانهیِ نفهم که لحظهای تحمل اندوه دلبندش را ندارد.
مگر نه اینکه مادر خود، کانون مهر و آرامش در خانه است؟ پس این ناتوانی در برابر یک بیماری ساده!!؟!!
بغضی میشود در گلوی تو که فریاد میزند: ای کاش این دردِ ناچیز، سهم من بود.
آری، مادری قصهای است که در آن، سرماخوردگیِ فرزند، زلزلهای در قلب مادر است و این همان شکوه بیمنطق و تحسینبرانگیزِ عشق است که دنیا را از مدار خود خارج میکند و آن را حول محور یک تب کوچک میچرخاند.
#بهقلمخودم
آری، پاسی از شب گذشته است و در غزه، صدای آتشبس، زمزمهای از آرامشِ شکننده است که پس از طوفانی از درد، به گوش میرسد.
چه داغ سنگینی است بر پیشانی تاریخ! در این چند سال اخیر، چه رنج عظیمی بر روح زمانه نشست و چه خونهای پاکی بر زمین ریخت. هر نفسِ این خاک، گواهی است بر مظلومیتی بیحد و مرز و هر سنگ، روایتگرِ دردِ بیانتهایی است.
اما… این پایان راه نیست. آن دستهگلهایی که پرپر شدند، بذرِ جاودانگی و مقاومت را کاشتند. یادشان، همچون ستارهای درخشان، نه تنها در حافظه تاریخ، که در اعماق وجدان بشریت، به نیکی جاودانه خواهد ماند و راهشان، تا رسیدن به رهایی و عدالت، با قدرت تمام ادامه خواهد یافت.
و ما، در این مسیر، چشم به راهِ آن رجعت شکوهمندیم. رجعت خونهای پاکِ این مردان الهی؛ از سیدحسن نصرالله، سردار دلها حاج قاسم سلیمانی تا باقری، سلامی، حاجیزاده و شهید سید ابراهیم رئیسی، حاج آقا آل هاشم از شهیدان علم و مقاومت چون فخریزاده و سید رضی گرفته تا مجاهدانی همچون هنیئه، سنوار، ابوعلی و مغنیهها و تمامی شهدای راستین.
ما مشتاقانه، در بحبوحههای ظهور و فرج آن یوسف گمگشته، حضرت ولیعصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف)، منتظر دیدار دوبارهٔ این پاکبازان راه حق هستیم و عهد میبندیم که با توکل بر خدا، فرزندانمان را به سانِ آنان، مجاهد و آماده برای سربازی در رکاب امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) تربیت کنیم. چرا که این شهادتها، سرآغاز یک حیات و مقدمه یک طلوع عظیم است.
#به_قلم_خودم
#کوتاه_نوشت
#شهدا
#شهدا
#انتظار
باز هم شنبۀ دیگر
باز هم شنبۀ سنگین دیگری از راه رسید.
چه سنگین است شنبههایی که از عطر حضورت تهیاند و چقدر غمبار است حسرت ندیدن و جای خالی نبودنت.
این انتظار، مرا به روزهای کودکی میبرد؛ آنجا که پشت در خانۀ چشم به راه آمدن مادربزرگ، لحظهلحظه پیر میشدیم و با برگشتنش به خانهاش، داغدار فراق میشدیم.
ای یوسف زهرا، کجایی؟
ای مرهم زخمهای پیدا و پنهان ما، کجایی؟
در این دنیای پرهیاهو دل من است که به هوای تو نفس میکشد و زنده میماند.
#به_قلم_خودم
#انتظار
#شنبه #جمعه
در حسرت جمعههای بیپایان انتظار
امروز جمعه است؛ و قلب تاریخ، گواه عبور 56,540 جمعه از آغاز غیبت کبری آخرین منجی، حضرت صاحبالزمان، ارواحنا فداه، است.
در این دریای عظیم انتظار، سهم عمر کوتاه من تنها درک 1721 جمعه بوده است. اما آه و افسوس که صد حیف، دیدگان مشتاقم هرگز به نور طلعت دلربای شما، پس از این پرده غیبت، منور نگردید.
هر لحظه خلوت و فرصتی که در این روز مقدس نصیبم شد، سرشار از یاد شما سپری گشت؛ و حسرت عمیق “لایق دیدار شما نشدن” و شرمِ غمبارِ “منتظر حقیقی نبودن"، چون خنجری در قلبم فرو مینشیند.
در این روزهای پر تلاطم و در این جمعههای بیپایانِ بی طلوع، تمام هستی و تلاشم در لحظات نفسگیر دنیا، وقف جستجوی گامهای مبارک شماست. ای مولا! دل من، جز انگیزهی مقدس تربیت فرزندانی صالح در راه خدا و سربازی برای شما، هیچ آرزوی دیگری در سینه ندارد، یاریم کنید.
باشد که جمعهای از این جمعهها، ندای “أنا المهدی” شما گوش فلک را پر کند و چشمان ما به جمالتان روشن گردد.
#به_قلم_خودم
#انتظار
#یا_صاحب_العصر؛؛؛
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
دغدغهی اخلاص در مکتب شهدا
چه کلیپ زیبایی از شهید همت دیدم.
به راستی، همانگونه که سردار دلها، شهید سلیمانی، فرمودند: “مردان خدا، شهید زیستند تا شهید شدند.” راز بزرگی در کار آنها نهفته بود: کار برای رضای خدا.
اینجاست که سؤالی عمیق ذهن را به خود مشغول میکند: در میان تمام شرایط، مسئولیتها و دغدغههای زندگی ما، واقعاً چند درصد از کارهایمان خالصانه و تنها برای رضای پروردگار است؟
دریافتن این حقیقت و عمل به آن، چه دشوار است…
#به_قلم_خودم
صبح با درد آغاز شد؛
بدنم، سرم، دندانم… همه در اعتراض بودند.
اما دردِ بزرگتر، آن لحظهای بود که کجخلقیام، دل کودکانم را رنجاند.
رنجشی کوتاه، اما عمیق.
و من، در دل همان لحظه، پشیمان شدم.
الهی امید به تو، که حتی در تلخیها، راهی برای جبران میگشایی.
صبحانه را با مهر چیدم،
آشپزی کردم با دل،
بازی کردم با جان،
تا شاید دلشان را دوباره بخرم…
و چه آسان میبخشند،
چه زود فراموش میکنند،
و چه زیبا ناز میخرند…
کودکانم، معلمان بخششاند.
#به_قلم_خودم
#زندگی
#
شب، گنجینهٔ نعمات پنهان
شب است… خستگی از تن رخت بربسته، سکوت مطلق حاکم، آرامش سراسر وجود و سرمای دلنشین محیط. و من، در این لحظه ناب و خاص.
“وَ جَعَلْنا نَوْمَکُمْ سُباتاً” (و خواب شما را مایهٔ آرامش قرار دادیم)… براستی که شب و خواب، چه هدیهٔ ارزشمند و زیبا و شکوهمندی از جانب پروردگار است!
گاه در خلوت خود، غرقِ اندیشیدن به عظمت این نعمات ساده میشوم و میبینم که دنیا، با تمام فراز و فرودها، سختیها و آسانیهایش، چقدر دلنشین و زیباست. چه بسیار نعمتهای بیشماری که هر روز از کنارشان با بیتفاوتی میگذریم، گویی که هرگز وجود نداشتهاند. و چه بسا ظواهری که در نگاه اول، شر و ناگوار به نظر میرسند، اما در باطن، خیر کثیری برای ما نهفته دارند.
زندگی شاید تماماً در همین باشد؛ درکِ عمیق و قدردانی از نعمات به ظاهر کوچک و روزمره.
#به_قلم_خودم
#شب #آرامش #زندگی #نعمت #خچاب