-
تمام ثانیه ها
دلی که تنگ تواست و هوای تو دارد
بگو تو فاصله ها را چگونه بردارد؟
عنان خویش سپرده دلم به دستانت
امین تر از تو نباشد به اوش بسپارد
ز دل صدای غریبی به گوش می آید
هجوم بی کسی او را کنون می آزارد
کشیده نقش نگاهت دلم به سینه ی خود
دوچشم تر بکشد او به راه بگذارد
رسیده به آخر نفس ، دوباره دلم
تمام ثانیه ها را چقدر بشمارد؟..
بهار گمشده
با چتر آبی ات به خیابان که آمدی
حتماً بگو به ابر، به باران که آمدی
نم نم بیا به سمت قراری که در من است
از امتداد خیس درختان که آمدی
امروز روز خوب من و روز خوب توست
با خنده روئیت بنمایان که آمدی
فواره های یخ زده یک باره وا شدند
تا خورد بر مشام زمستان که آمدی
شب مانده بود و هیبتی از ناگهان تو
مانند ماه تا لب ایوان که آمدی
زیبایی رها شده در شعرهای من!
شعرم رسیده بود به پایان که آمدی
پیش از شما خلاصه بگویم ادامه ام
نه احتمال داشت نه امکان که آمدی
گنجشک ها ورود تو را جار می زنند
آه ای بهار گمشده… ای آن که آمدی
…
مهدی بیا مهدی بیا مهدی بیا
گل با صفاست اما بی تو صفا ندارد
گر بر رخت نخندد در باغ جا ندارد
پیش تو ماه و باید رخ بر زمین بساید
بی پرده گر بر آید شرم وحیا ندارد
ای وصل تو شکیبم، ای چشم تو طبیبم
باز آ که درد هجران بی تو دوا ندارد
فریاد بی صدایم در سینه حبس گشته
از بس که ناله کردم آهم صدا ندارد
گفتم که در کنارت، جان را کنم نثارت
تیغ از تو گردن از من، چون و چرا ندارد
هرکس تو را ندارد جز بی کسی چه دارد
جز بی کسی چه دارد هرکس تو را ندارد
…
آفتابگردان
تقدیم به خورشید جهانتاب نرگس
می خواستم آفتابگردان تو باشم.
می خواستم ساعتم را به وقت تو تنظیم کنم؛
روزم را با آفتاب روی تو آغاز نمایم و شب را به انتظار طلوع تو به سر برم.
می خواستم رد عبور تو را دنبال نمایم تا لحظه لحظۀ حضورت را بسرایم.
می خواستم تو آفتاب من باشی و من آفتابگردان تو باشم.
تو آفتاب من شدی
من آفتابگردان تو نه.
من گرد دل خود گشتم
و آفتاب حضورت در میان آسمان ابری دلم گم شد..
تو آفتاب من شدی
تو آفتاب همه ای.
کاش مثل همۀ آفتابگردان ها
دل من هم به دنبال آفتاب می د وید.
کاش چشمان من هم
رد آفتاب را در آسمان گم نمی کرد.
کاش دل آفتابگردم ریشه در زمین نداشت.
کاش تکلیف دلم روشن بود.
ای همیشه آفتاب
می خواهم با دعایت
گل همیشه آفتابگردان تو باشم.
…
به شیوه ی غزل
به شیوه ی غزل اما سپید می آید
صدای جوشش شعری جدید می آید
چه آتشی غم تو باز زیرسر دارد
که باغ شعرٍ تر از آن پدید می آید
دوباره سبز شده خاک سرزمین دلم
مگر زخطّه ی چشمت شهید می آید؟
نفس نفس به امید تو عمر می گذرد
امید می رود آری ، امید می آید
برای درد دل تو مفید نیست کسی
وگرنه نامه برای مفید می آید
مردّدم که تو با عید می رسی از راه
و یا به یُمن قدوم تو عید می آید
کلیدداری کعبه نشانه ی حق نیست
کسی است حق که در آن بی کلید می آید
و حاجیان همه یک روز صبح می گویند:
چقدر بر تن کعبه سفید می آید
دفتر دلتنگی
دیگر به خلوت های من یک نم نمی باری
در دفتر دلتنگی ام شعری نمی کاری
…
لحن سکوتت در دلم هر روز یک جور است
قهری؟…نه؟…دلگیری؟…نه؟…آقا! دوستم داری؟
من – بی تعارف- هستی ام را از شما دارم
آقا خلاصه مطلبی ؛ فرمایشی ؛ کاری…
من خوانده ام دربارتان یک خیمه ی سادَه ست
جایی در آن دارند شاعرهای درباری؟
…
اما من و این رتبه و این منزلت … هرگز
اما تو و این بخشش و این مرحمت… آری
توفیق دادی یک غزل هم صحبتت باشم
از بس که گل هستی و رو دادی به هر خاری
تنفس
خزان ز راه می رسد ، جوانه پیر می شود
نَفَس چه زود می رود ، بیا که دیر می شود
شب است و باد می وزد ، چگونه صبح می کنی؟
دلم چه شور می زند ؛ به غم اسیر می شود
چه راه ها که بی عبور تو غبار می خورد
چه دشت ها که بی حضور تو کویر می شود
همیشه در تخیلم ز شوقِ وصل ، خُــــرّمم
نگو ز هجر با دلم ، بهانه گیر می شود
اگر نیایی ای بهار آرزوی فاطمه !
مرام تازیانه خدشه ناپذیر می شود
که گفت زود می رسی ؟ “چه دیر زود می شود!”
نَفَس نمانده زود باش ! بیا که دیر می شود…
بیابانی
…
چشم تو
ای از بهشت باز دری پیش چشم تو!
افسانه ای ست حور و پری پیش چشم تو
صورتگران چین همه انگار خوانده اند
زیباشناسی نظری پیش چشم تو
باید به جای نرگس و مستی بیاوریم
تصویرهای تازه تری پیش چشم تو
“زین آتش نهفته که در سینه ی من است”
خورشید، شعله… نه. شرری پیش چشم تو
هرشب ز چشم تو نظری چشم داشتیم
دارد دعای ما اثری پیش چشم تو؟
چیزی نداشتم که کنم پیشکش، به جز
دیوان شعر مختصری پیش چشم تو
حیران چشمت
ای حُسن یوسف دکمه ی پیراهن تو
دل می شکوفد گل به گل از دامن تو
جز در هوای تو مرا سیر و سفر نیست
گلگشت من دیدار سرو و سوسن تو
آغاز فروردین چشمت ، مشهد من
شیراز من ، اردیبهشت دامن تو
هر اصفهانِ ابرویت نصف جهانم
خرمای خوزستانِ من خندیدن تو
من جز برای تو ، نمی خواهم خودم را
ای از همه من های من بهتر ، منِ تو
هرچیز و هر کس رو به سویی در نمازند
ای چشم های من ، نمازِ دیدنِ تو !
حیران و سرگردان چشمت تا ابد باد
منظومه ی دل بر مدار روشنِ تو…
قیصر امین پور
..
یوسف گمگشته
یا رب آن یوسف گم گشته به من بازرسان
تا طربخانه کنی بیت حزن بازرسان
ای خدایی که به یعقوب رساندی یوسف
این زمان یوسف من نیز به من بازرسان
رونقی بی گل خندان به چمن بازنماند
یارب آن نوگل خندان به چمن بازرسان
از غم غربتش آزرده خدایا مپسند
آن سفرکرده ما را به وطن بازرسان
ای صبا گر به پریشانی من بخشائی
تاری از طره آن عهدشکن بازرسان
شهریار این در شهوار به در بار امیر
تا فشاند فلکت عقد پرن بازرسان
زکات زندگی
شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست
متن خبر که یک قلم بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست
چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم
اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست
نو گل نازنین من تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست
ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست
لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست
غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه
سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست
از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند
این هم اگر چه شکوه شحنه به شاه کردنست
عهد تو سایه و صبا گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبه لطف اله کردنست
گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست
بوسه تو به کام من کوه نورد تشنه را
کوزه آب زندگی توشه راه کردنست
خود برسان به شهریار ای که در این محیط غم
بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست
وحشی شکار
تا کی در انتظار گذاری به زاریم
باز آی بعد از اینهمه چشم انتظاریم
دیشب به یاد زلف تو در پرده های ساز
جان سوز بود شرح سیه روزگاریم
بس شکوه کردم از دل ناسازگار خود
دیشب که ساز داشت سرسازگاریم
شمعم تمام گشت و چراغ ستاره مرد
چشمی نماند شاهد شب زنده داریم
طبعم شکار آهوی سر در کمند نیست
ماند به شیر شیوه وحشی شکاریم
شرمم کشد که بی تو نفس میکشم هنوز
تا زنده ام بس است همین شرمساریم
شهریار
….