شنبهای که هنوز نیامده، اما دلش تنگ است…
هر شنبه که میرسد،
یادآور جمعهایست که گذشت و هنوز خبری نشد…
نه از آسمان، نه از ظهور، نه از آن وعدهی روشن.
و من؟
من هنوز همانم.
با دلی که میداند راه مانده،
با دستی که کوتاه است،
و نگاهی که هنوز دنبال نشانهایست از آمدنت.
نه، هنوز لایق نشدهام…
نه آنقدر پاکم، نه آنقدر بیدار.
اما همین که شنبه میرسد،
یعنی هنوز فرصتی هست برای بهتر شدن،
برای جبران، برای نزدیکتر شدن.
شنبه برای من،
یادآور این است که باید برخیزم،
باید بسازم، باید بخواهم،
شاید همین خواستن،
همین تلاش بیادعا،
راهی باز کند به سمت تو…
و اگر هنوز نیامدهای،
شاید نه وقتش رسیده،
نه من آمادهام.
پس شنبه را بهانه میکنم،
برای یک قدم دیگر،
برای یک دلِ صافتر،
برای امیدی که هنوز خاموش نشده…
#به_قلم_خودم
چه زیبا سروده شاعر:
«چه قدر اندوه این پاییز تلخ است
بهارِ ناگهان کی خواهد آمد؟
در این دنیای خاک آلود، ای مرد!
عطش جاری ست، رودارود، ای مرد!
تو با یک آسمان باران می آیی
کدامین جمعه موعود ای مرد؟
ز گل ها یک اقاقی مانده، برگرد!
که آن هم اتّفاقی مانده، برگرد!
نمی دانی مگر از عمر این گل
فقط یک جمعه باقی مانده، برگرد!
دل ما و کویر تفته؟ برگرد!
خدا را ای بهار رفته؟ برگرد!
تمام جمعه ها را صبر کردیم
اقلاً جمعه این هفته برگرد!
شب و آواری از دلواپسی ها
و تکرار همین «کی می رسی»ها
نشد این جمعه، شاید جمعه بعد
رهایم می کنی از بی کسی ها
سیدحبیب نظاری»
#به_قلم_خودم
#دلنوشته
تسخیر لانهی تاریکی؛ طلوعی از ایمان و اراده
در آبانِ التهابزدهی چهلوچهار سال پیش، نسلی برخاسته از ایمان و غیرت، با دستانی خالی اما دلهایی لبریز از یقین، پرده از چهرهی پنهانِ استعمار برداشت. آن روز، نه فقط دیوارهای سفارت، که دیوارهای سکوت و سلطه فرو ریختند.
دانشجویان پیرو خط امام، نه با خشم، که با بصیرت، نه با نفرت، که با عشق به استقلال، گام در مسیری گذاشتند که تاریخ را دگرگون کرد. آنها لانهی جاسوسی را تسخیر نکردند؛ بلکه روحِ یک ملت را از بندِ تحقیر رها ساختند.
در آن لحظهی سرنوشتساز، صدای مظلومیتِ ملتها از دیوارهای سفارت بالا رفت؛ و جهانی که سالها چشم بر حقیقت بسته بود، ناگهان با چشمان باز به تماشای بیداری نشست.
این واقعه، فقط یک حرکت سیاسی نبود؛ یک قیام فرهنگی بود، یک نه بزرگ به تحقیر، یک آری بلند به عزت. تسخیر لانهی جاسوسی، ترجمانِ شجاعتِ نسلی بود که باور داشت میتوان در برابر ابرقدرتها ایستاد، اگر دل با خدا باشد و قدم با مردم.
و امروز، هر برگ از آن پروندهی تاریخی، گواهیست بر اینکه ایمان، اگر با آگاهی همراه شود، میتواند حتی تاریکترین لانهها را به روشنترین فانوسها بدل کند.
و هرچند عدهای که آن روز در صفِ پیروانِ امام ایستاده بودند، نتوانستند در مسیرِ نورانیاش باقی بمانند، و متأسفانه در برابر آرمانهایی ایستادند که روزی برایش فریاد زده بودند… اما تاریخ، حافظِ صداقتِ آن دلهای بیریا خواهد ماند؛ دلهایی که نه برای نام، که برای قیام برخاستند.
برخی، در پیچوخمِ دنیا، دل به رفاه دادند و پشت به رسالت؛ از لانهی جاسوسی بیرون آمدند، اما در لانهی مصلحتاندیشی گرفتار شدند. آنها که روزی دیوارهای سلطه را شکستند، بعدها در برابر دیوارهای زر و زور سکوت کردند.
اما حقیقت، با گذر زمان، زندهتر شد. نسلهایی آمدند که نه از نامها، که از نَفَسها الهام گرفتند؛ از آن بغضهای فروخورده، از آن شبهای نگهبانی، از آن پروندههای افشا شده، از آن ایمانهای بیادعا.
تسخیر لانهی جاسوسی، نه یک خاطرهی سیاسی، که یک چراغ است؛ چراغی که هنوز هم در دلِ ظلمتِ وابستگی میدرخشد، و راه را به آنان نشان میدهد که دل در گروِ عزتِ امت دارند.
#به_قلم_خودم
#تسخیر_لانه_جاسوسی
شب جمعه است و فاطمیه، دلها شکسته و چشمها به آسمان دوخته.
سوره واقعه را زمزمه میکنیم، با دلی پر از امید و اندوه.
سلام بر تو ای صاحبالزمان، ای مرهم دلهای بیقرار.
سلام بر مادر پهلو شکسته، بانوی مظلوم تاریخ.
میدانم که میدانی…
جهان بیتو دیگر زیبایی ندارد،
و ما هنوز چشمانتظار آمدنت هستیم.
اللهم عجل لولیک الفرج
#به_قلم_خودم
یا صاحب الزمان…
امشب صدای نالههای خاموش از دارفور شمالی، از الفاشر، از خانههایی که دیگر سقفی ندارند، به آسمان میرسد.
امشب، زمین از خون بیگناهانی رنگین شده که تنها جرمشان، نژادشان بود.
امشب، کودکی در آغوش مادرش جان داد، بیآنکه بداند چرا سربازان بیرحم، خانهاش را ویران کردند.
یا بقیةالله…
ما در عصر تصویر و ماهواره زندگی میکنیم، اما آنچه دیدهایم، نه تصویر، که زخم است.
زخم بر وجدان بشریت، زخم بر قلب مؤمنان، زخم بر تاریخ.
تصاویر ماهوارهای، لکههای خون را نشان میدهند، اما دلهای ما از آنچه دیده نمیشود، بیشتر میلرزد.
از صدای التماس پیرزنی که در کوچههای الفاشر، به زبان مادریاش، از خدا طلب نجات میکرد.
از نگاه آخر کودکی که در آغوش پدرش، با گلولهای خاموش شد.
مولای من…
تو را به اشکهای زینب قسم، به خون حسین، به آههای مادران داغدیده، ظهور کن.
ظهور کن تا عدالت، نه در شعار، که در عمل جاری شود.
ظهور کن تا دیگر هیچ انسانی، به جرم قومیتش، اعدام نشود.
ظهور کن تا صدای مظلوم، از زیر آوار، از پشت دیوارهای سکوت، شنیده شود.
امام من…
ما خستهایم از تماشای جنایتهایی که با وقاحت ثبت میشوند.
ما شرمندهایم از جهانی که در برابر نسلکشی، سکوت میکند.
ما دلخونیم از امتی که به نام دین، به نام قدرت، به نام نژاد، خون میریزند.
یا صاحبالعصر…
الفاشر تنها نیست، چون دلهای ما با آن است.
اما تا تو نیایی، این دلها آرام نمیگیرند.
تا تو نیایی، عدالت، رؤیایی دور باقی میماند.
تا تو نیایی، اشکهایمان، مرهمی ندارند.
پس بیا…
بیا که زمین از ظلم لبریز شده،
بیا که آسمان از آهها سنگین شده،
بیا که انسانیت، در دارفور، در غزه، در یمن، در هر گوشهای از این جهان، فریاد میزند:
«أین المنتصر لدم المقتول بکربلا؟»
بیا، ای منتقم خون مظلومان،
بیا، ای امید آخرین،
بیا، ای صاحب این عصر تاریک…
#به_قلم_خودم
#الفاشر
#سودان
اللهم عجل لولیک الفرج
«حسین ریزه» و کوچهای که به آسمان ختم شد
هوا بوی باروت میداد. کوچهای هشتمتری در حاشیه خرمشهر، پر از فریاد و خون بود. محمدرضا شمس، نوجوانی با چشمان روشن و دلی پر از ایمان، در میان آتش و انفجار، به زمین افتاد. گلولهای از دشمن، تنش را شکافت، اما نگاهش هنوز به آسمان بود.
محمدحسین فهمیده، رفیق همسنگر و همدلش، با دستانی لرزان اما قلبی مطمئن، خودش را به محمدرضا رساند. زیر باران گلوله، او را کشانکشان به سنگر رساند. هنوز نفسها به شماره نیفتاده بود که صدای غرش تانکها، زمین را لرزاند. پنج تانک دشمن، چون هیولاهای آهنین، به سوی سنگرهای رزمندگان اسلام پیش میآمدند. مردان خدا، بیادعا و بیپناه، در آستانه قتلعام بودند.
محمدرضا، با صدایی که از عمق جان برمیخاست، فریاد زد: «حسین ریزه را بگیرید!» اما حسین ریزه، آن نوجوان نحیف اما آسمانی، کمربند انفجاری را بست، به سوی تانکها دوید، در برابرشان زانو زد، و با انفجار جان خود، دیوار فولادین دشمن را فرو ریخت.
دشمن، که گمان میبرد نیروی کمکی آمده، عقب نشست. اما آنچه آمده بود، نه نیروی نظامی، که نیروی ایمان بود. نیرویی که از قلب کوچک یک نوجوان برخاسته بود و تاریخ را لرزاند.
آن روز، کوچهای هشتمتری به وسعت آسمان گشوده شد. محمدرضا شمس، با تن مجروح، شاهد پرواز رفیقش شد. و محمدحسین فهمیده، با انفجار جانش، نهتنها تانک دشمن را متوقف کرد، بلکه قلب یک ملت را بیدار کرد.
او فرزند روحالله بود. و آن کوچه، از آن روز، دیگر کوچه نبود—قطعهای از بهشت شد.
#به_قلم_خودم
#شهید_حسین_فهمیده

در خانهای که دیوارهایش با کتاب نفس میکشند، کتابخانهای داریم پر از قصههای خواندهشده و نخوانده، پر از وعدههایی که هنوز به وقتشان نرسیدهاند. شبهنگام، در خلوتی که تنها صدای ورقزدن کتابها شنیده میشد، در کوثرنت چشمم به واژهای افتاد که پیشتر نشنیده بودم: «هایکو کتاب». ساده مینمود، اما در دلش چالشی شیرین نهفته بود؛ بهویژه وقتی کتابخانهمان بیشتر از هر چیز، مأمن روایتها و حدیثها و درسهای کودکانه است.
با شوقی کودکانه و نگاهی شاعرانه، شروع کردم به آزمودن ترکیبها. کتابها را بالا و پایین کردم، کنار هم چیدم، تا تصویری بسازم که هم شعر باشد، هم خاطره. شب را با این بازی گذراندم، و صبح، کودکانم که هنوز مدرسه نمیروند اما دلشان پر از رنگ و کنجکاوی است، با من همراه شدند. از میان کتابها، با دستان کوچکشان چندتایی را برگزیدند؛ نه از روی محتوا، بلکه از روی رنگ و قطر و شکل. و این عکسها، حاصل انتخابهای آنان است؛ تصویری از بازی، از یادگیری، از پیوند میان نسلها.
هایکو کتاب برایمان تنها یک سرگرمی نبود؛ پلی بود میان سکوت شب و شور صبح، میان اندیشههای بزرگسالانه و نگاههای کودکانه. و در این میان، کتابخانهمان نه فقط قفسهای از دانش، که صحنهای شد برای شعر زیستن.
#به_قلم_خودم
#هایکوکتاب
#هایکو_کتاب
1. آقایِ مهدی، سلام من شیعهیِ علیِ مرتضایم، پایِ اسماعیل خوب شده
2. اِعتِرافاتِ شَجَرهیِ آشوب، سَفَر به گِرایِ 270 دَرَجه
3.شرح منظومه توحید در نبرد حق و باطل
4.آیین زندگی انتظار با بابا در مسیر شدن
5. شکوه نیایش اصول کافی جهاد با نفس





«آرمان»؛ نامی که بهشت را صدا میزد
آبان 1401، هوای کشور بوی التهاب میداد. فتنهای خزنده، با دستان رسانههای معاند و همراهی برخی از خودفروختگان داخلی، در کوچهپسکوچههای شهرها رخنه کرده بود. دشمن، با تمام توان، آمده بود تا ریشههای آرامش را بخشکاند. هرچند توانست عدهای از جوانان را بفریبد، اما حتی آنان نیز فرزندان همین خاک بودند؛ و اسلام، با همه قاطعیتش، رحم را از دل نمیزداید.
در میان این آشوبها، جوانی 21 ساله، طلبهای از محله شهران تهران، بسیجی یگان امنیتی امام رضا علیهالسلام، بیادعا و بیسلاح، در مأموریت حفظ امنیت شهرک اکباتان قدم میزد. قرار بود به دوستانش بپیوندد که برای بررسی محله به چند گروه تقسیم شده بودند. تجهیزات نداشتند، فکر نمیکردند شناسایی شوند. اما چهرهاش، آن سیمای نورانی طلبگی، او را لو داد.
در گوشهای خلوت، تنها، بیپناه، او را گرفتند. دست و پایش را بستند. به کناری کشاندند، جایی دور از چشمها، کنار خیابان. کولهاش را گشودند؛ عبا، کتابهای درسی، نشانههای طلبگیاش. و آنگاه، آنچه نباید میشد، آغاز شد…
با آجر و سنگ، با لگد و مشت، با خشم و نفرت، به جانش افتادند. موهایش را کشیدند، سرش را به جدول کوبیدند، با چاقو به پایش زدند. او را به زمین کشاندند، نه چون دشمنی نظامی، بلکه چون انسانی بیدفاع. و در میان آن شکنجهها، از او خواستند که به رهبری و اهلبیت علیهمالسلام توهین کند. اما آرمان، به معنای اخص اسمش، آرمانش بهشت بود. مطیع ولیفقیه، ولایمدار محض. لب به ننگ نگشود.
آه، که دیدن تصاویر شکنجهاش، نفس را در سینه حبس میکند. روح را از بدن بیرون میکشد. چگونه انسان، اینگونه از دایره انسانیت خارج میشود؟ چگونه به مرتبهای پایینتر از حیوان سقوط میکند؟
به قول دوستش، آقای سید حسینی، آرمان را به «قتل صبر» کشتند. یعنی با زجر، با فرصت، با تمام بیرحمی، شهیدش کردند. و در نهایت، پیکرش را در لای پتویی، کنار خیابان رها کردند.
15 تا 20 نفر، بر سر جوانی 21 ساله، بیدفاع، بیسلاح، بیپناه… به کدام انسانیت؟ به کدام شرافت؟ به کدام وجدان؟
#به_قلم_خودم
#شهید_آرمان_علی_وردی
