براي تو كه تمام روزهايم را با خيالت سر ميكنم
و تمام شبهايم را با آرزوي ديدارت در خواب…
ببخش كه تا بي نهايتِ غصه قلب مهربانت را شكستم
ميدانم اگر تا ابدِ دلتنگي هم سر كني
بازهم نميشود تكه هاي شكسته ي قلبت را به هم وصله كرد
ميدانم اگر ستاره ستاره تا آسمان تيره ي بختم برايت
فقط و فقط آرزوهاي زيبا كنم …باز هم چشمانت خيس و دلت دلگير از من…
كاش ببخشي تمام تلخي هايم را نبودنهايم را رفتن هايم را…
و كاش ببخشي و ببخشي و ببخشي
همسفرِ مهربانِ روزهاي كودكي ما چه عاشقانه در كنار هم بزرگ شديم اما افسوس..
دوري درد بي درمان سرنوشت ما بود
بــבتریـטּ لحظـہ تو زنـבگے وقتیـہ ڪه… برسے بـہ تڪرار جملـہ اگـہ باباҐ بوב…
اگـہ باباҐ بوב…
هواے نبوבنش בارـہ פֿـفـҐ میڪنـہ …
مدتی است از شکسته شدن این دل گذشته ،
هنوز قطره هایی از اشکهای آن روزها بر چشمانم نشسته ،
حالم بهتر نیست از این دل خسته … گرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی ، کجایی که این غم یخ زده را در دلم آب کنی گرفته دلم ، کجایی که به درد دلهایم گوش
کنی نیستی و من در حسرت این لحظه ها نشسته ام
، نیستی و من بیشتر از همیشه خسته ام در لا به لای برگهای
زندگی ، نیست برگی که از تو ننوشته باشم ،
نیست روزی که از تو نگفته باشم هزار سال هم که بگذرد من در توهم حضورت نفس می کشم
من آن شانه هایت را می خواهم که پناهم بود همان یک وجب از شانه ات تمام دارایی ام بود من آن دست های گرمت را می خواهم که یک عمرعبادت نوشت
با آن نگاه مهربان و آن همه خوبی من بی تو طاقت ماندن ندارم
این بغض لعنتی…. این بغض لعنتی
وقتی دیروز باران بارید
“آن مرد در باران آمد” را به یاد آوردم
“آن مرد با نان آمد”
یادم آمد که دیگر پدرم در باران
با نانی در دست
و لبخند بر لب
نخواهد آمد
دیروز دلم تنگ شد و با آسمان و دلتنگیاش
با زمین و تنهائیش
با خورشید و نبودنش
به یاد پدر سخت گریستم
پدرم وقتی رفت سقف این خانه ترک بر میداشت
پدرم وقتی رفت دل من سخت شکست….
نیاز به کسی دارم که راه را نشانم دهد؛
تنبیه ام کند؛
تشویقم کند؛
نه به حق قدرتی که دارد؛
بلکه به اقتدارش؛
من پدرم را می خواهم …
با توام ای دشت بی پایان سوار ما چه شد
یکه تاز جاده های انتظار ما چه شد
آشنای «لافتی الا علی» اینک کجاست؟
صاحب «لا سیف الا ذوالفقار» ما چه شد؟
چارده قرن است چهل منزل عطش پیموده ایم
التیام زخم های بی شمار ما چه شد؟
چشم یوسف انتظاران را کسی بینا نکرد
روشنای دیده امیدوار ما چه شد؟
ذوالجناحا! عصر ما چون عصر عاشورا مباد
دشت را گشتی بزن، بنگر سوار ما چه شد؟
باز ای موعود! بی تو جمعه ای دیگر گذشت
کُشت ما را بی قراری! پس قرار ما چه شد؟
می نشینم تا ظهور سرخ مردی سبزپوش
آن زمان دیگر نمی پرسم بهار ما چه شد
جمعه ها را همه از بس که شمردم بی تو
بغض خود را وسط سینه فشردم بی تو
بس که هر جمعه غروب آمد و دلگیرم کرد
دل به دریای غم و غصه سپردم بی تو
تا به این جا که به درد تو نخوردم آقا
هیچ وقت از ته دل غصه نخوردم بی تو
چاره ای کن، گره افتاده به کار دل من
راهی از کار دلم پیش نبردم بی تو
سال ها می شود از خویش سؤالی دارم
من اگر منتظرم از چه نمردم بی تو
با حساب دل خود هر چه نوشتم دیدم
من از این زندگیم سود نبردم بی تو
گذری کن به مزارم به خدا محتاجم
من اگر سر به دل خاک سپردم بی تو
عـمـری به انتظار نشــستـم نیــامــدی
چـشم از همه به غیر تو بستم نیامدی
ای مـایـه امــیـد بــشــر، رشــتــه امـیـد
از هرکســی بجـز تو گـسـستم نیامدی
ای خضر راه گمشدگان در مسیر عشق
چشم انتظـار هرچـه نـشستم نیامدی
ای سـرو سـرفـراز گــلــستـــان زنــدگی
دیدی مگر حقـیرم و پـســتــم نــیـامدی
گفتی دل شکـسته بـود جـای من فقط
این دل به خـاطـر تـو شکســتم نیامدی
عـمــری در آرزوی تــو آخــر شــد و هـنوز
در آرزوی روی تــو هــســتـم نــیــامــدی
مست گنــاه، مـرد حــقـیقــت نمی شود
دیدی همیشه غافل و مــستــم نـیامدی
زندان تن کلـیــد نـــدارد به غـــیـــر مـــرگ
چــون از رگ حــیــات نـرستــم نـیـامـدی