صبح بدون امام زمان،
مثل طلوعیست بیجهت،
روشن، اما بیقرار؛
گرم، اما بیپناه.
پرندگان میخوانند،
اما آوازشان بیپاسخ میماند.
نسیم میوزد،
اما عطرِ عدالت را با خود ندارد.
زمین بیدار میشود،
اما آسمان هنوز خوابِ ظهور را میبیند.
دلها به دعا میافتند،
اما هنوز صدای «أنا بقیة الله» را نشنیدهاند.
و ما،
در این صبحِ بیمنجی،
با چشمانی خیس و دستانی رو به آسمان،
دعای فرج میخوانیم،
تا شاید همین دعا،
زمینهسازِ آمدنش باشد
#به_قلم_خودم
جمعه و شنبه و باز هم نیامدی…
جمعه آمد، با آن سکوت سنگینش، با آن آسمان ابری که انگار بغض کرده بود از نیامدنت. کوچهها خلوت بودند، دلها پر از زمزمه. صدای اذان که پیچید، انگار همه چیز در جهان ایستاد تا شاید تو بیایی… اما نیامدی.
شنبه هم آمد، بیخبر، بینشانه، بیتو. خورشید طلوع کرد، اما گرمایش بیرمق بود. گویی خودِ آفتاب هم دلتنگ بود. مردم به کارهایشان برگشتند، اما دلها هنوز در جمعه مانده بود، در همان لحظهای که امید داشتند صدای قدمهایت را بشنوند.
ای صاحب زمان…
ما هر هفته را با جمعه آغاز میکنیم، نه برای استراحت، که برای انتظار. هر شنبه را با حسرت میگذرانیم، نه برای شروعی تازه، که برای مرور نیامدنت.
دلهایمان تقویم شدهاند:
جمعه، امید؛
شنبه، آه؛
و باقی روزها، تکرار همین دو واژه.
تو نیامدی، اما ما هنوز مینویسیم. هنوز میخوانیم. هنوز دعا میکنیم.
شاید روزی، همین جمعهای که میآید، صدای گامهایت کوچهها را پر کند.
شاید شنبهای، دیگر حسرت نباشد، که شکر باشد از آمدنت…
#به_قلم_خودم
شامِ بیمدافع؛ میلاد بانوی نور
میلاد بانویی است که صبر را معنا بخشید، استقامت را تجسم کرد، و ایثار را در میدان بلا به تصویر کشید. بانویی که وصفش در واژهها نمیگنجد؛ لایوجد فی الوصف…
او الگوی تمام پرستاران است؛ نمادی از عشق، محبت، و خدمت بیمنت. بانویی که در دل شبهای کربلا، با نگاهی آرام، طوفانها را رام کرد. بانویی که با صدای استوارش، کاخ ظلم را لرزاند و با کلامش، پردههای نفاق را درید.
اما امشب، شام دوباره در تب و تاب است…
شامیان حرم را دوره کردهاند، چراغهای حرم بانو خاموشاند، و جسارتها دوباره آغاز شدهاند.
دیگر خبری از مدافعان نیست،
از آن دلیرانی که جان را سپر حریم کردند،
از آن عاشقانی که خاکِ بینالحرمین را با خون وضو گرفتند.
امشب، حرم در غربت است،
و زینب، دوباره تنهاست…
اما مگر میشود بانویی چون او را خاموش کرد؟
او که در دلِ آتش، پرچم حق را برافراشت،
او که با نگاهش، یزید را شکست داد،
او که با صبرش، کربلا را جاودانه کرد…
ای بانوی نور، ای اسوهی عشق،
میلادت، میلاد روشنی است در دل تاریکیها،
میلاد تو، تولد امید است در شامِ بیفریاد.
تو زندهای، برای همیشه…
در دل پرستاران، در قلب عاشقان،
در نگاه هر مادری که شب را با دعا به صبح میرساند.
🌹 میلاد حضرت زینب کبری (سلاماللهعلیها) مبارک باد
بر تمام دلهایی که هنوز برای حرم میتپند،
و بر تمام چشمهایی که با نام تو اشک میریزند…
#به_قلم_خودم
#میلاد_حضرت_زینب سلام الله علیها
ان شاء الله به زودی
#محاکمه_روحانی
#محاکمه_ظریف
#مطالبه_گری
باز شب، چادر سیاهش را بر زمین گسترده، و من در سکوت پرهیاهوی خانه، پس از روزی پر از دلمشغولی و تکرار، باز با نبودنت روبهرو شدهام. ندیدنت، نداشتنت، و نالایق بودنم برای دیدارت، غمی سنگین بر جانم نشانده که گویی استخوانهایم را میفشارد.
با خود میپرسم امروز چه بود؟ چگونه گذشت؟ و باز همان پاسخ تکراری ذهن، مرا درهم میشکند:
اگر خوب بود، نشانی از او مییافتی… افسوس، و صد افسوس…
برای فردا برنامه میچینم؛ اگر صبح را دیدم، با نام خدا آغازش کنم و با یاد او به پایان برسانم. اما شیطان در گوشم نجوا میکند: مگر برای امروز برنامه نداشتی؟ چه شد؟ کدام را عملی ساختی؟ بگذار زمان خودش برود، بیبرنامه… تلاش بیهوده نیست، اما اکنون وقت استراحت است، بیهوده ننویس…
آه، چقدر خستهام… گویی صدای شیطان درونم جا خوش کرده، بیآنکه بدانم، مرا به دیروز میبرد، به سختیهایش، به نگرانی فرداها…
به مادرم فکر میکنم، عزیزتر از جانم، به عمل سرپاییاش، به دردهای دیروزش، به ویروسی که ده روز است مهمان خانهمان شده…
و چند دقیقهای، شیطان آنچنان نامحسوس زمان را از چنگم ربود، آرام و بیصدا…
خستگی جسمم را فرا گرفته، و نبودنت روحم را فرسوده.
میدانم روزی خواهی آمد… نمیدانم آن روز را درک خواهم کرد یا نه…
دعا کن برایمان، تا لایق دیدارتان شویم، و دعای مادرتان شامل حالمان گردد.
اللهم استعملنی فیما خلقتنی له…
اللهم عجل لولیک الفرج
#به_قلم_خودم
#روایت_نویسی
به نام حقیقتی که حجابش از حیاست، نه از تاریکی؛ و به نام ایمانی که مرزش خاک نیست، بلکه دل است.
آقای مسئول، شما از دارالشفا آمدید، اما به جای مرهمنهادن بر زخمهای جامعه، خود زخمی شدید بر پیکر فرهنگ این ملت. آنگاه که در برابر قانون الهی حجاب، با صراحت اعلام کردید که اجرا نخواهید کرد، نه تنها از مسیر عقلانیت خارج شدید، بلکه از مسیر امانتداری نیز منحرف گشتید.
مگر نشنیدهاید آن کلام بلند امیرالمؤمنین علی (علیه السلام)را که فرمود:
«وَ إِنَّ عَمَلَکَ لَیْسَ لَکَ بِطُعْمَةٍ وَ لَکِنَّهُ فِی عُنُقِکَ أَمَانَةٌ، وَ أَنْتَ مُسْتَرْعًى لِمَنْ فَوْقَکَ: حوزه فرمانرواییات طعمه تو نیست، بلکه امانتی است بر گردن تو، و از تو خواستهاند که فرمانبردار کسی باشی که فراتر از توست.»
جشنوارهای که در دبی برگزار شد، شاید در خاکی دیگر بود، اما در دل امت اسلامی طنین انداخت. مگر نه آنکه دین خدا، مرز نمیشناسد؟ مگر نه آنکه امام علی (علیه السلام) فرمود: «حَقٌّ وَ بَاطِلٌ وَ لِکُلٍّ أَهْلٌ؛ فَلَئِنْ أَمِرَ اَلْبَاطِلُ فَقَدِیماً فَعَلَ، وَ لَئِنْ قَلَّ اَلْحَقُّ فَلَرُبَّمَا وَ لَعَلَّ وَ لَقَلَّمَا أَدْبَرَ شَیْءٌ فَأَقْبَلَ: حق و باطل هر دو پیروانی دارند؛ اگر باطل فرمانروایی کند، پیشتر نیز چنین کرده است، و اگر حق اندک شود، شاید بازگردد، شاید برخیزد، و شاید دیر به دیر طلوع کند؛ چه بسیار چیزها که پشت کردهاند و دوباره روی آوردهاند.»
و شما، با رفتاری که حتی صدای امثال علی مطهریها را نیز به اعتراض بلند کرد، مسبب بیحجابی جامعه شدید. آنان شما را مسئول دانستند، و حق هم همین است. چرا که بیتوجهی به حدود الهی، جامعه را به ورطهای میکشاند که حتی اهل انصاف را به فریاد میآورد.
و اینها، همینهایی که در آن جشنواره بیحیایی بال و پر گرفتند، دوباره به آغوش وطن بازمیگردند، و دوباره در همین خاک رشد میکنند. مگر نه آنکه برخیشان میگفتند پیش از بازیگری، اه در بساط نداشتند؟ این عرصه بود که به آنها بها داد، و حالا همانها، حیا را به سخره گرفتهاند.
آقای مسئول، شما مسبب این وضعیت هستید. و اگر بخواهم به زبان نهجالبلاغه با شما سخن بگویم، باید بگویم:«وَ فِی یَدَیْکَ مَالٌ مِنْ مَالِ اللَّهِ، وَ أَنْتَ مِنْ خُزَّانِهِ حَتَّى تُسَلِّمَهُ إِلَیَّ: و در دستان تو مالی از مال خداست، و تو از خزانهداران اویی تا آن را به سلامت بازگردانی.»
پس ای کسی که از دارالشفا به دارالسلطه درآمدی، به یاد داشته باش که این کرسی، طعمه نیست؛ امانت است. و امانت را با بیحیایی، با بیقانونی، و با بیتوجهی به حدود الهی نمیتوان حفظ کرد.
#به_قلم_خودم
#جشنواره_مهر
#آقای_مسئول
#پزشکیان
#حجاب
#سینما

شب جمعهای دیگر و قلب من در آرزوی دیدارت میسوزد…
ای نزدیکتر از جان، ای آخرین ذخیرهی امید خدا!
باز هم شب جمعه از راه رسید و چشمان ما از انتظار آمدنت کمسو گشت. گویی در آینهی عمر، تار و پود سیاهی موها، آرامآرام به سپیدی گراییده تا نشان دهد هر تار موی سفید، ندایی است از گذشتن این سه دهه، این عمرِ به سرعت سپریشده.
در این لحظاتِ روحانی، بغضی سنگین گلویم را میفشارد. با خودم نجوا میکنم: چگونه بندگی کردهام؟ آیا در خورِ نام “منتظر” بودهام؟ آیا به عنوان فرزند یا مادر، آنگونه که شایستهی خالصترین بندگان است، عمل کردهام؟ این پرسشهای بیپاسخ، چون آینهای شکسته، اعمال مرا پیش چشمانم میآورند.
راستش را بخواهی، محال است دعای فرج را زمزمه کنی و قلبت از شرم و ندامت نلرزد. چگونه میتوان آرزوی زیارتِ رویِ ماهت را داشت و شایستگی خود را در ترازوی عمل نسنجید؟ به کدام کار نیک امید بندم؟ در کدام وظیفه، اخلاصِ شما را الگوی خود قرار دادهام؟
هرچند خود را به قدر سر سوزنی لایقِ دیدار و در شمارِ منتظرانِ واقعی نمیدانم، اما یادِ آن جملهی نورانی در دعای ابوحمزه ثمالی، تسکینی بر این جانِ بیقرار است: “إِلهِى إِنْ أَدْخَلْتَنِى النَّارَ فَفِى ذلِکَ سُرُورُ عَدُوِّکَ وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِى الْجَنَّةَ فَفِى ذلِکَ سُرُورُ نَبِیِّکَ و َأَنَا وَاللّهِ أَعْلَمُ أَنَّ سُرُورَ نَبِیِّکَ أَحَبُّ إِلَیْکَ مِنْ سُرُورِ عَدُوِّکَ. خدایا اگر مرا وارد دوزخ کنی، این موجب خرسندی دشمن توست و اگر مرا به بهشت وارد نمایی، این سبب خوشحالی پیامبر توست و من به خدا سوگند این را میدانم که دلشادی پیامبرت نزد تو، از خرسندی دشمنت محبوبتر است.”
اینجاست که امیدِ مغفرت، دوباره جوانه میزند. ما را ببخش، ای نور عالم، که انتظارمان در عمل، ناقص و پر از کوتاهی است.
“بیا که این دلِ بیتاب، تنها با یک نگاه تو آرام میگیرد.”
#به_قلم_خودم
#جمعه_های_انتظار
#جمعه_های_دلتنگی
#امام_زمان