سالها می گذرد باز گرفتار خودم
با همین حال به دنبال دل یار خودم
در به در در پی یک نسخه شفا بودم لیک
من بیچاره یک عمر است که بیمار خودم
کار دنیا به خودش برده و مشغولم کرد
بی وفا بوده ام ، اینجور پی کار خودم
رسیده ام به چه جایی… کسی چه می داند
رفیق گریه کجایی؟ کسی چه می داند
میان مایی و با ما غریبه ای… افسوس
چه غفلتی! چه بلایی! کسی چه می داند
تمام روز و شبت را همیشه تنهایی
«اسیر ثانیه هایی» کسی چه می داند
برای مردم شهری که با تو بد کردند
چگونه گرم دعایی؟ کسی چه می داند
تو خود برای ظهورت مصمّمی اما
نمی شود که بیایی کسی چه می داند
کسی اگرچه نداند خدا که می داند
فقط معطل مایی کسی چه می داند
اگر صحابه نباشد فرج که زوری نیست…
تو جمعه جمعه می آیی کسی چه می داند
کاظم بهمنی
به همین رنگ ریائی دل خود خوش کردم
غافل از خون جگر خوردن دلدار خودم
روز و شب گریه ولی معرفتی نیست که من
بسته و سوخته ی این تن تبدار خودم
من و دلبستگی اینجور به دنیا ، ای وای
سالها می گذرد باز گرفتار خودم
سالها می گذرد باز گرفتار خودم
با همین حال به دنبال دل یار خودم
در به در در پی یک نسخه شفا بودم لیک
من بیچاره یک عمر است که بیمار خودم
کار دنیا به خودش برده و مشغولم کرد
بی وفا بوده ام ، اینجور پی کار خودم
به همین رنگ ریائی دل خود خوش کردم
غافل از خون جگر خوردن دلدار خودم
روز و شب گریه ولی معرفتی نیست که من
بسته و سوخته ی این تن تبدار خودم
من و دلبستگی اینجور به دنیا ، ای وای
سالها می گذرد باز گرفتار خودم
همیشه از تو نوشتن برای من سخت است
که حس و حال صمیمانه داشتن سخت است
چگونه از تو بگویم برای این همه کور؟!
چقدر این همه دیدن برای من سخت است
خرابه ی دل من را کسی نخواهد ساخت
که بر خرابه ی دل خانه ساختن سخت است
به هیچ قانعم از مهر دوستان هرچند
به هیچ این همه سرمایه باختن سخت است
نقابدار خودی را چگونه بشناسم
در این زمانه که خود را شناختن سخت است
قبول کن دل بیچاره ام ، که می گوید
که پشت پا به زمین و زمان زدن سخت است
ابراهیم بهرامی لمجیری
ای قوم به حج رفته، کجایید؟کجایید؟
معشوق همین جاست، بیایید! بیایید!
معشوق تو همسایه ی دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟
گر صورتِ بی صورت معشوق ببینید
هم حاجی و هم کعبه و هم خانه شمایید
عمرم به سر رسید نشد یارتان شوم
آقا نشد که لایق دیدارتان شوم
غفلت بساط کرد سر راه طفل دل
وایَم نشد که راهیِ بازارتان شوم
واصل اگر به عَرضه حسن تو می شدم
چیزی نداشتم که خریدارتان شوم
باری ز دوش حضرتتان بر نداشتم
شرمنده ام که تا به کجا بارتان شوم
ای حیدر زمانه غریبت گذاشتیم
در روز غم ولی نشد عمارتان شوم
با آنکه سر شکسته و سر خورده مانده ام
اذنم بده فدایی و سردارتان شوم
ماه خدا رسید و دلم آرزو نمود
مهمان کنار سفره افطارتان شوم
در روز انتقام شهیدان کربلا
آقا اجازه هست ز انصارتان شوم
در بین روزه و عطش و اشک و شور و شین
یک ذکر مستجاب بگویم فقط حسین
عالم امكان سراسر نور شد
شيعه بعد از سالها مسرور شد
پور زهرا تاج برسر مي نهد
بر همه آفاق فرمان مي دهد
حكم تنفيذش رسيده از سما
نامه اي با مُهرو امضای خدا
مي نشيند بر سرير عدل و داد
آخرين فرمانرواي ابرو باد
پادشاه كشور آيينه ها
تك سوار قصه ي آدينه ها
امپراتور زمين و آسمان
حُكمران سرزمين بي دلان
پهلوان نامي افسانه ها
تحت امرش لشگر پروانه ها
لشگري دارد بزرگ و بي بديل
افسرانش نوح و موسي و خليل
عرشيان و قدسيان فرمانبرش
مردمان مهربان كشورش
ساحران مصر مبهوت اند و مات
از نگاه نافذ و افسونگرش
ساقيان و مي فروشان جملگي
مست لايعقل شدند از ساغرش
عالمان حوزه هاي علم عشق
درس ها آموختند از محضرش
نام هاي شاعران شيعه را
ثبت كرده ابتداي دفترش
خيمه اي سبز و محقر قصر او
پايتختش شهر سبز آرزو
خادمان بارگاهش اولياء
كاتبان نامه هايش اوصياء
يوسف مصري سفير دولتش
پير كنعان هم وزير دولتش
در حريمش قدسيان هو مي كشند
فطرس و جبريل جارو مي كشند
خيمه اش دارالشفاي خاكيان
قبله گاه اصلي افلاكيان
عطرسيب و ياس دارد خيمه اش
گرمي و احساس دارد خيمه اش
بیرق عباس پيش تخت او
تكيه گاه لحظه هاي سخت او
چادري خاكي درون گنجه اش
گوشواري سرخ بين پنجه اش
نيمه شبها عقده ها وا مي كند
مخفيانه گنجه را وا مي كند
بوسه باران مي شود با شوروشين
گوهر انگشتر جدش حسين
وحید قاسمی