گم کرده ام تو را
چیزی را گم کرده ام
شاید هم کسی را…
و یا… شاید خودم را…
هر چه هست تو نیستی!
تو تنها جزئی از زندگی منی
که هیچ وقت گمش نمی کنم…
آرامشم را گم کرده ام…
سکوتم، و اعتمادم…
حس با مردم بودن را دیگر حس نمی کنم!
اعتماد داشتن را نمی فهمم!
آرامشم را نمی یابم…
باید همین حوالی باشد
آرامشم را می گویم!
شاید من زیاد دنبالش نگشته ام!
صندوقچه ی قدیمی مادر بزرگ را هم
خوب زیر و رو کرده ام اما نیست!
نه اینکه از اول نبوده ها!
الان نیست…
بودنش را خوب یادم هست!
و حتی رفتنش را…
شاید چون پشتش آب نریختم
بازنگشته…
آرامشم را می گویم!
شاید چون قدرش را نمی دانستم نمی آید…
چقدر جایش در زندگی ام خالیست…
زیاد که می گردم، خودم را هم گم می کنم!
کاش تو می آمدی از دور برای کمک!
اینجا همه چیز بهم ریخته
و من لابه لای همه ی گم شده هایم
گم شده ام…!