آسمان دل
گاهی دلم، بیهیچ مقدمهای، میگیرد…
نه از حادثهای، نه از خبری،
بلکه از سکوتی که در جانم میپیچد،
از آسمانی که ستارههایش را پنهان کرده،
و از بغضی که بیاجازه،
در هوای ابری دلم خانه میکند.
افتخاری چه زیبا خواند:
«ستارهها نهفتن در آسمان ابری»
و من، در این شبهای بیستاره،
با دلی گرفته و چشمی بارانی،
به یاد تو میافتم، ای دوست…
رعشهای غریب، لرزشی لرزان،
با اضطرابی که از دیدن چینهای دست و صورت مادرم
چون زلزلهای با بیش از یک میلیون ریشتر
تن و جانم را میلرزاند.
نه، زلزله کافی نیست…
آتشیست که دانستنِ دردش،
مرا چون اسپند بر ذغال میسوزاند،
و جهنم را به تمثالی عینی بدل میکند.
چه میشد اگر خداوند،
به مادرها عمر نوح میبخشید
و سلامتی حضرت سلیمان را در جانشان میدمید؟
آنگاه شاید،
دلها کمتر میگرفت
و آسمانها همیشه پرستاره میماندند…
#به_قلم_خودم