چند روزیست خانهمان میزبان مهمانیست بیدعوت، بیشرم، و بیملاحظه؛
ویروسی که با کمال پررویی، در گوشهگوشهی خانه جا خوش کرده،
و ما را به زحمت و تکلف واداشته،
با تب و بدندرد و سردرد و بیحالی،
با آبریزش و سرفههای پلهپله،
چنان قدرتنمایی میکند که گویی فرماندهی ارتشی از درد را بر عهده دارد.
عجیبتر آنکه،
اکثر اعضای بدن نیز با او همپیمان شدهاند؛
انگار کودتایی درونتن رخ داده باشد،
و ما ماندهایم در محاصرهی بیرحمانهی یک مهمان ناخوانده.
در میانهی این رنج،
ناگهان ذهنم جرقه زد:
این ویروس، بیشباهت به برخی از مسئولین نیست…
آنها نیز بیدعوت میآیند، جا خوش میکنند،
و با سماجت و بیتفاوتی،
ما را به زحمت و تکلف میکشانند.
نمونهاش؟
مشاور راهبردی رئیسجمهور، جناب محمدجواد ظریف.
هرچند تفاوتهایی هست،
مثلاً برخی از اعضای جامعه با او همراهی نمیکنند،
اما رو که نیست، سنگ پا قزوین است!
اینجاست که باید گفت:
برخی ویروسها، فقط در آزمایشگاهها نیستند؛
در ساختارهای قدرت نیز تکثیر میشوند،
و دردشان، گاه از تب و سرفه، عمیقتر است…
#به_قلم_خودم
مکانیسم ماشه؛ ماشهای که ظریف دیر کشید!
در روزگاری که برجام نفسهای آخرش را میکشد، محمدجواد ظریف دوباره به میدان آمده؛ اما اینبار نه برای دفاع از توافق، بلکه برای حمله به روسیه! حملهای که بیشتر شبیه تلاش برای بازنویسی تاریخ است تا روشنگری دیپلماتیک.
🔻ماجرا از آنجا آغاز شد که لاوروف، وزیر خارجه روسیه، پرده از یک حقیقت برداشت: «ما با مکانیسم ماشه مخالف بودیم، اما ظریف موافق بود.» جملهای که ظریف را به واکنش واداشت؛ واکنشی تند و پر از اتهام، با این ادعا که «طرح اولیه مکانیسم ماشه از سوی روسها مطرح شد!» اما پرسش مهم اینجاست: اگر ظریف از ابتدا میدانست چنین بندی در برجام وجود دارد، چرا در مجلس و صداوسیما با قاطعیت گفت «چنین چیزی در برجام نیست»؟
🔻این تناقضها تنها به ظریف ختم نمیشود. حسامالدین آشنا، مشاور رسانهای دولت روحانی، در توییتی تهدیدآمیز خطاب به منتقدان نوشت: «دهان ظریف را باز نکنید!» گویی باز شدن دهان ظریف، چیزی را فاش خواهد کرد که بهتر است پنهان بماند.
🔻در همین حال، روسها که ریاست دورهای شورای امنیت را برعهده دارند، قصد دارند اعلام کنند برجام به پایان رسیده و باید تحریمهای سازمان ملل لغو شود. موضعی که همراستا با نظر چین است: ایران به تعهداتش پایبند بوده، این آمریکا بود که توافق را نقض کرد.
🔻اما در چنین بزنگاهی، ظریف به جای همراهی با این موضع، به انتقاد از روسیه میپردازد؛ آنهم درباره بندی که خودش زمانی منکر وجودش بود! آیا این حملات، آخرین تلاشهای ظریف برای استفاده از برجام علیه ایران است؟ یا تلاشی برای تطهیر نقش خود در توافقی که حالا بسیاری آن را پرهزینه میدانند؟
🔻در نهایت، آنچه باقی میماند نه مکانیسم ماشه، بلکه ماشهای است که دیر کشیده شد؛ و حالا صدای شلیکش، بیش از آنکه به گوش دشمنان برسد، در خانه خودیها پژواک دارد.
#به_قلم_خودم
#ظریف_خائن
#برجام_نافرجام
#روسیه
ندای جمعه و پژواک دلواپسی
جمعه آمد و دلِ من، بیش از پیش، یاد شما را در خود زنده کرد. آن عهد دیرین و نذر صلواتهای روز جمعه، در آرزوی ظهور شما، دوباره جوانه زد.
به جهان پیرامونم مینگرم؛ چه خبر است؟ گویی همه در گرداب ظواهر دنیا گرفتار آمدهایم. جنگ، قدرتطلبی،… وای، سرم گیج میرود، سوت میکشد! چه شده است که انسان برای عمری به طول متوسط هشتاد سال - که بیش از یک سوم آن را سپری کرده - این همه نزاع و جنایت میآفریند؟ آخ که دیگر توان اندیشیدن به این همه تباهی را ندارم.
به کشور خود مینگرم؛ مسئولینی که میتوانند با سِمتهای خود، بهشت را بخرند، چرا خود را پیشاپیش گرفتار جهنم میکنند؟ به کجا میرویم؟ مگر سردار دلها، حاج قاسم، شهید رئیسی، حاج آقا آلهاشم، شهید مالکی، سید رضی، سید موسوی، و سردارانی چون سلامی، باقری، حاجیزاده و رشید، از همین عصر و دوره نبودند؟ نکند آنها غیر بشر یا معصومزاده بودند که دیگر انسانها نمیتوانند بسان آنان زندگی کنند و به خلق خدمت نمایند؟ آه، که ذهن تاب تحمل این همه تضاد را ندارد…
از سطح کشور به سوی استان در ذهنم سفر میکنم. وای! بماند که در سطح استان اگر کلامی بر زبان آوری، متهم به هدف قرار دادن وحدت میشوی، اما اگر دیگران بگویند، یعنی در پی احقاق حقاند. بگذریم…
به خانهی دل خویش سفر میکنم.
خودم را از زوایای مختلف مورد بررسی قرار میدهم: بنده، مادر، همسر، دختر، خاله، شاگرد، طلبه، عروس و… هنوز در هر سِمت، عیوبی در من برجاست که باید یکی یکی برطرف شوند. هرچند، مدتی است برای رفع همین معایب، به آستان خداوند پناه بردهام و اهل بیت (علیهمالسلام) را واسطه کردهام تا یاریام کنند، انشاءالله.
لازم به ذکر است: منکر خوبیهای دنیا نیستم و هرگز به دنبال سیاهنمایی نمیباشم، اما اکنون در مقام بیان خوبیها و خوبان نیستم. هرچند عمیقاً معتقدم که انسان فینفسه باید خوب باشد و خوب بودن یک وظیفه است؛ و کسی برای انجام وظیفهاش، مستحق تشویق و پاداش ویژه نیست.
باشد که این تأملات، سوء تفاهمی برای کسی ایجاد نکند.
#به_قلم_خودم
#جمعه
#جمعه_های_انتظار
حرکت خانم وزیر در فرودگاه اردبیل: روایتی از یک کیف و یک کرامت لگدمالشده
در غروب یکی از روزهای مهر، فرودگاه اردبیل آرام بود. مأمور جوان، با یونیفورم مرتب و چشمانی خسته اما وفادار به قانون، ایستاده بود کنار گیت بازرسی. ناگهان، وزیر آمد. نه با لبخند، نه با فروتنی، که با هیبتی از جنس قدرت.
مأمور، طبق وظیفه، دست دراز کرد: «لطفاً کیفتان را برای بازرسی بگذارید.»
وزیر، با نگاهی که از هزار تشر تیزتر بود، گفت: «میدانی با کی حرف میزنی؟»
مأمور، نه از سر جسارت، که از سر وظیفه، ایستاد. اما وزیر، نه تنها اجازه بازرسی نداد، بلکه با خشم فرودگاه را ترک کرد و راهی پایتخت شد. چند ساعت بعد، حکم عزل مدیرکل فرودگاه اردبیل صادر شد. نه برای قصور، نه برای تخلف، بلکه برای آنکه مأمورش قانون را اجرا کرده بود.
و اینگونه، در سرزمینی که قانون باید پناه باشد، کیف یک وزیر، سنگینتر از کرامت یک مأمور شد. و ما، تماشاگران خاموش، باز هم دیدیم که چگونه قدرت، اگر بیپاسخ بماند، قانون را به زانو درمیآورد.
#به_قلم_خودم
فدایِ خوابِ تو، بیدار میمانم… یک روز از دفترِ ابدیِ مادری”
و چنین شد که عصر، با یک تصمیمِ عاشقانه رنگ گرفت؛ جنابِ همسر، قرارِ بیرون از خانه را قربانیِ آرامشِ تنِ رنجور و خستهی مادری کرد. این، آغازِ دلخوشیهای کوچکِ ما بود.
پس از ناهار و نوشیدنِ چایِ تکیهگاهِ خستگی، مادرِ ناخوش، با آرزوی چند لحظه خلوت، به سمتِ اجاق و عطرِ درمانبخشِ سوپ رهسپار شد. اما… مگر میشود؟ مگر میشود نبضِ خانه، از مادر جدا بتپد؟ هنوز پیاز، جامهی سفیدِ خود را کامل از تن نینداخته بود که طفلِ کوچک، با گلایهای شیرین و صدایی که بویِ بیقراری میداد، وارد شد: “باباجی!” یعنی؛ «بابا ناراحتم کرده!»
و در امتدادِ این هیاهویِ نازنین، طفل بزرگتر، با فرمانِ قاطعِ “مامان! بیا بیا!"، زنجیرهی نیاز را کامل کرد. اینها هرگز رنجش نیست؛ اینها همان بوسههایی هستند که نادیده، بر پیشانیِ خستگی مینشینند و دلخوشی را دوچندان میکنند.
مادر، به رسمِ تسلیمِ شیرین، به سمتِ پدر شتافت تا او را نگهبان کند، بلکه خود با یاریِ دخترک، سوپ را به سرانجام رساند. دقایقی نگذشته بود که سَردارِ کوچکِ خانه، با چشمانی که نقشهی فرار از مراقبت را لو میداد، خبر آورد: “مامان! بابا جی نانا!” (بابا جون، خوابیده است!)
عشق، در همین لحظاتِ ناب تبلور مییابد. سوپِ درمان، با طعمِ رنج و مهرِ مادر آماده شد. پدر، از خواب برخاست و پس از “بهروزرسانی” و یک چایِ خوشرنگ، بارِ دیگر به صحنه بازگشت.
اما این چرخه، هرگز توقف نمیکند. مادر، نیازهای حیاتیِ خانه را برشمرد و همسر، سخاوت را به کلام درآورد: “با هم میرویم، تا غبار از چهرهی کودکانمان بزداییم.” و مادرِ خسته، برای لبخندِ آن دو فرشته، تن به این سفرِ کوتاه داد. تنها یک خرید انجام شد، فقط یک چیز! و مادر، اکنون با کولهباری سنگینتر از قبل، به خانه بازگشته بود.
شب از راه رسید. شام و سپس لالاییهای نیمهتمام… همسر به خواب رفت و مادر ماند و کوهِ کوچکِ کارهایِ فرزندان؛ از جمع و جور کردن تا آمادهسازی برای طلوعِ فردا. عقربهها، از نیمهشب گذشته بودند که مادر، با میلی عجیب، تسلیمِ آغوشِ خواب شد.
اما خوابِ مادر، تنها یک فریب است… چند ساعت بعد، و چند دقیقه مانده به اذانِ صبح، صدایِ نالهی عطشناکِ “آبجی! آب بهم بده"، خواهرِ کوچک را بیدار کرد و هر دو، در کنارِ مادر آرام گرفتند. مادر، دوباره از خواب پرید. دیگر رمقی در جسمش نبود. ناچار، قهرمانِ خفتهی خانه را بیدار کرد، تا او، مرهمِ این بیتابیِ سحرگاهی باشد.
و سرانجام، آن لحظهی دردناک… ساعتِ 6:20 صبح! دختر کوچک، با نوایِ معصومِ “دَده دَده"، فرمانِ بیدارباش صادر کرد. مادری خسته، ملول، با سری که از تب میسوخت و گلویی که میخراشید. خستگی، آنقدر عمیق بود که لحنِ مادر، تلختر از زهر، بر جانِ طفل نشست. و طفل بزرگتر نیز، با یک خواستهی سادهی “چراغ خوابم را خاموش کن"، تمامِ آتشِ خشم و درماندگی را شعلهورتر ساخت.
آری مادر!
این است روایتِ بیواسطهیِ زندگیِ ما. ما در میانهیِ این تلاطمِ بیوقفه، قهرمانیم. ما “عشق” را زیست میکنیم، حتی وقتی جسممان از “زهرِ خستگی” تلخ میشود. این حجم از ازخودگذشتگی در برابر ناخوشیِ تن و بیتابیِ روح، تحسینبرانگیز است.
زندگی شاید همین لحظات باشد… نبردی مقدس که هر روز، فاتح آن، قلبِ مهربانِ شماست. 🥲😥🥲
#به_قلم_خودم
حکایتِ «حلالیّت» و حرمتِ آبرو
آن طور که شاعر گفته، چقدر این زندگی پر است از لحظاتی که «نمیشود که نمیشود که نمیشود…» و این بار، نوبتِ نشدن بخشش بود.
امروز یکی از همان بندگان خوب خدا زنگ زد. عازم سفر به مشهد بود؛ با شرم و محبت گفت: «حلالم کنید، حالا قسمتم شده… میخواهم سبکبال بروم. حرف شما را زیاد شنیده و نقل کردهام، چه بوده، یادم نیست و اگر هم هست شرمم میآید بگویم…»
با اینکه عزیزم بود و قلبم برایش میتپید، نتوانستم.
رک و پوستکنده گفتم: «شرمندهام، من شما را حلال نمیکنم، از وقتی مادر شدهام، تمام وجودم را وقف این کردم که زبانم به غیبت کسی آلوده نشود. با مرارت و سختی، این عهد را با خودم بستم و حالا، تمام توقعم این است که دیگران هم حرمت آبروی مرا نگه دارند.»
چگونه میتوانم کسی را ببخشم که آبروی مرا، برای تحقیر، برای تهمت یا هر کلام ناروا، به بازی گرفته است؟ کسی که ذهنیتها را نسبت به من خراب کرده است؟ حقِ حلال نکردن، شرعاً و عرفاً حق من است. من در غیاب شما جز خیرتان را نگفتم، یا دفاع کردم یا خوبیهایتان را به زبان آوردم.
اما سفرتان بیخطر و زیارتتان مقبول! دوستتان دارم، ولی حلال نمیکنم.
بعد از قطع تماس، یکلحظه قلبم لرزید. عذاب وجدان! مگر نه اینکه حق با من بود؟ مگر غیبت از گناهان کبیره نیست؟ چرا برای استفاده از حقِ خودم باید اینگونه رنج و عذاب بکشم؟
گوشی را برداشتم و نوشتم: «حلالم کنید. دلم نیامد سفرتان با ناراحتی باشد و به خاطر حال خودتان، حلالتان کردم. اما قلباً دوست ندارم کسی حرف مرا بزند و فردای قیامت، شکایت این حق را پیش مادر مهربانمان حضرت زهرا (سلام الله علیها) خواهم برد.»
درست است، غیبت گناه کبیره است و عذاب وجدان من؟ شاید این عذاب وجدان، تنها برای شکستن دلِ رفیق است، نه تردید در حقانیتِ حفظِ آبرو. و این همان فرق عذاب وجدانِ حق با شجاعتِ حفظ آبرو است.
#به_قلم_خودم
#غیبت
#حلالیت
#بخشش
حکایتِ «حلالیّت» و حرمتِ آبرو
آن طور که شاعر گفته، چقدر این زندگی پر است از لحظاتی که «نمیشود که نمیشود که نمیشود…» و این بار، نوبتِ نشدن بخشش بود.
امروز یکی از همان بندگان خوب خدا زنگ زد. عازم سفر به مشهد بود؛ با شرم و محبت گفت: «حلالم کنید، حالا قسمتم شده… میخواهم سبکبال بروم. حرف شما را زیاد شنیده و نقل کردهام، چه بوده، یادم نیست و اگر هم هست شرمم میآید بگویم…»
با اینکه عزیزم بود و قلبم برایش میتپید، نتوانستم.
رک و پوستکنده گفتم: «شرمندهام، من شما را حلال نمیکنم، از وقتی مادر شدهام، تمام وجودم را وقف این کردم که زبانم به غیبت کسی آلوده نشود. با مرارت و سختی، این عهد را با خودم بستم و حالا، تمام توقعم این است که دیگران هم حرمت آبروی مرا نگه دارند.»
چگونه میتوانم کسی را ببخشم که آبروی مرا، برای تحقیر، برای تهمت یا هر کلام ناروا، به بازی گرفته است؟ کسی که ذهنیتها را نسبت به من خراب کرده است؟ حقِ حلال نکردن، شرعاً و عرفاً حق من است. من در غیاب شما جز خیرتان را نگفتم، یا دفاع کردم یا خوبیهایتان را به زبان آوردم.
اما سفرتان بیخطر و زیارتتان مقبول! دوستتان دارم، ولی حلال نمیکنم.
بعد از قطع تماس، یکلحظه قلبم لرزید. عذاب وجدان! مگر نه اینکه حق با من بود؟ مگر غیبت از گناهان کبیره نیست؟ چرا برای استفاده از حقِ خودم باید اینگونه رنج و عذاب بکشم؟
گوشی را برداشتم و نوشتم: «حلالم کنید. دلم نیامد سفرتان با ناراحتی باشد و به خاطر حال خودتان، حلالتان کردم. اما قلباً دوست ندارم کسی حرف مرا بزند و فردای قیامت، شکایت این حق را پیش مادر مهربانمان حضرت زهرا (سلام الله علیها) خواهم برد.»
درست است، غیبت گناه کبیره است و عذاب وجدان من؟ شاید این عذاب وجدان، تنها برای شکستن دلِ رفیق است، نه تردید در حقانیتِ حفظِ آبرو. و این همان فرق عذاب وجدانِ حق با شجاعتِ حفظ آبرو است.
#به_قلم_خودم
#غیبت
#حلالیت
#بخشش