خانهای که در آن نور شکست
مدینه، هنوز در سوگ پیامبر بود. خاک قبر رسول خدا خشک نشده بود که صدای گامهایی سنگین، کوچه را لرزاند. خانهای کوچک، اما بلندتر از هر قصر و کاخ، در محاصره آتش و عربده قرار گرفت. خانه حضرت علی و زهرا علیهما السلام ، خانهای که در آن، صدای خندههای حسن و حسین میپیچید و بوی نان تازه با عطر دعا در هم میآمیخت.
اما آن روز، آسمان مدینه تیرهتر از همیشه بود.
اصحاب سقیفه، با نقشهای از پیش طراحیشده، به خانه هجوم آوردند. میخواستند تحصن را بشکنند. دوازده تن از مهاجرین و انصار، از جمله سلمان، ابوذر، مقداد، زبیر، در خانه بودند. زبیر شمشیر کشید. اما پایش لغزید. خالد بن ولید ضربهای زد. شمشیر افتاد. عمر شمشیر را شکست. و این، شکستن نخستین مقاومت بود.
مهاجمان، یکییکی یاران را محاصره کردند. زهرا، با چشمانی اشکبار، از پشت پرده نگاه میکرد. بیرون آمد. فریاد زد: «اگر دست از ظلم برندارید، نفرینتان خواهم کرد!» مهاجمان، برای لحظهای عقب نشستند. اما نه از ترس خدا، که از ترس مردم.
عمر گفت: «آیا پنداشتید که من خانه را آتش میزنم؟ فقط خواستم اهل خانه را بترسانم!»
اما این، مقدمهای بود برای هجوم نهایی.
….
#به_قلم_خودم
وسط نوشتن بودم، غرق در فکر و خیال، به گمانم بچهها مشغول بازیاند.
بیخبر از اینکه یکی در حال طراحی نقشهای پیچیده برای تصاحب قندهای داخل قندان بود، و آن یکی مشغول خرابکاری روی ساعت خاطرهانگیز دوران کودکیام.
فدای سرشان!
تا آمدم قندان را جابهجا کنم، فسقلی با اعتراض گفت: «نه!»
آن یکی هم وقتی خواستم ساعت را از دستش بگیرم، پرسید: «گوشی مهمتره یا ساعت؟»
گفتم: «شما دوتا، همه دارایی من هستین.»
پرسید: «پس با گوشی چی کار میکنی؟»
گفتم: «دارم مینویسم.»
گفت: «برای کی؟»
گفتم: «برای خودم.»
با تعجب گفت: «دیوانه شدی؟!»
لب ورچیدم و گفتم: «حرفت اصلاً مناسب نبود.»
پرسید: «چرا؟»
گفتم: «یکم فکر کن.»
گفت: «مگه کسی برای خودش نامه مینویسه؟» 😂😂😂
خندهام گرفت. گفتم: «نه.»
گفت: «پس چی؟»
در همین حین فسقلی هی میگفت: «مامان، مامان!»
گفتم: «مامان میشه، بعد حرف بزنیم.»
گفت: «نه!»
گفتم: «آبجیت نمیذاره نگاه کن.»
آبجیشو صدا کرد، دستشو گرفت و برد.
بعد برگشت، با اون نگاه معصوم و دلبرش گفت: «خیلی دوستت دارم، بنویس، الکی گفتم.»
خندیدم و از ته دل گفتم: «دورت بگردم!»
#به_قلم_خودم
شنبهای که هنوز نیامده، اما دلش تنگ است…
هر شنبه که میرسد،
یادآور جمعهایست که گذشت و هنوز خبری نشد…
نه از آسمان، نه از ظهور، نه از آن وعدهی روشن.
و من؟
من هنوز همانم.
با دلی که میداند راه مانده،
با دستی که کوتاه است،
و نگاهی که هنوز دنبال نشانهایست از آمدنت.
نه، هنوز لایق نشدهام…
نه آنقدر پاکم، نه آنقدر بیدار.
اما همین که شنبه میرسد،
یعنی هنوز فرصتی هست برای بهتر شدن،
برای جبران، برای نزدیکتر شدن.
شنبه برای من،
یادآور این است که باید برخیزم،
باید بسازم، باید بخواهم،
شاید همین خواستن،
همین تلاش بیادعا،
راهی باز کند به سمت تو…
و اگر هنوز نیامدهای،
شاید نه وقتش رسیده،
نه من آمادهام.
پس شنبه را بهانه میکنم،
برای یک قدم دیگر،
برای یک دلِ صافتر،
برای امیدی که هنوز خاموش نشده…
#به_قلم_خودم
چه زیبا سروده شاعر:
«چه قدر اندوه این پاییز تلخ است
بهارِ ناگهان کی خواهد آمد؟
در این دنیای خاک آلود، ای مرد!
عطش جاری ست، رودارود، ای مرد!
تو با یک آسمان باران می آیی
کدامین جمعه موعود ای مرد؟
ز گل ها یک اقاقی مانده، برگرد!
که آن هم اتّفاقی مانده، برگرد!
نمی دانی مگر از عمر این گل
فقط یک جمعه باقی مانده، برگرد!
دل ما و کویر تفته؟ برگرد!
خدا را ای بهار رفته؟ برگرد!
تمام جمعه ها را صبر کردیم
اقلاً جمعه این هفته برگرد!
شب و آواری از دلواپسی ها
و تکرار همین «کی می رسی»ها
نشد این جمعه، شاید جمعه بعد
رهایم می کنی از بی کسی ها
سیدحبیب نظاری»
#به_قلم_خودم
#دلنوشته
تسخیر لانهی تاریکی؛ طلوعی از ایمان و اراده
در آبانِ التهابزدهی چهلوچهار سال پیش، نسلی برخاسته از ایمان و غیرت، با دستانی خالی اما دلهایی لبریز از یقین، پرده از چهرهی پنهانِ استعمار برداشت. آن روز، نه فقط دیوارهای سفارت، که دیوارهای سکوت و سلطه فرو ریختند.
دانشجویان پیرو خط امام، نه با خشم، که با بصیرت، نه با نفرت، که با عشق به استقلال، گام در مسیری گذاشتند که تاریخ را دگرگون کرد. آنها لانهی جاسوسی را تسخیر نکردند؛ بلکه روحِ یک ملت را از بندِ تحقیر رها ساختند.
در آن لحظهی سرنوشتساز، صدای مظلومیتِ ملتها از دیوارهای سفارت بالا رفت؛ و جهانی که سالها چشم بر حقیقت بسته بود، ناگهان با چشمان باز به تماشای بیداری نشست.
این واقعه، فقط یک حرکت سیاسی نبود؛ یک قیام فرهنگی بود، یک نه بزرگ به تحقیر، یک آری بلند به عزت. تسخیر لانهی جاسوسی، ترجمانِ شجاعتِ نسلی بود که باور داشت میتوان در برابر ابرقدرتها ایستاد، اگر دل با خدا باشد و قدم با مردم.
و امروز، هر برگ از آن پروندهی تاریخی، گواهیست بر اینکه ایمان، اگر با آگاهی همراه شود، میتواند حتی تاریکترین لانهها را به روشنترین فانوسها بدل کند.
و هرچند عدهای که آن روز در صفِ پیروانِ امام ایستاده بودند، نتوانستند در مسیرِ نورانیاش باقی بمانند، و متأسفانه در برابر آرمانهایی ایستادند که روزی برایش فریاد زده بودند… اما تاریخ، حافظِ صداقتِ آن دلهای بیریا خواهد ماند؛ دلهایی که نه برای نام، که برای قیام برخاستند.
برخی، در پیچوخمِ دنیا، دل به رفاه دادند و پشت به رسالت؛ از لانهی جاسوسی بیرون آمدند، اما در لانهی مصلحتاندیشی گرفتار شدند. آنها که روزی دیوارهای سلطه را شکستند، بعدها در برابر دیوارهای زر و زور سکوت کردند.
اما حقیقت، با گذر زمان، زندهتر شد. نسلهایی آمدند که نه از نامها، که از نَفَسها الهام گرفتند؛ از آن بغضهای فروخورده، از آن شبهای نگهبانی، از آن پروندههای افشا شده، از آن ایمانهای بیادعا.
تسخیر لانهی جاسوسی، نه یک خاطرهی سیاسی، که یک چراغ است؛ چراغی که هنوز هم در دلِ ظلمتِ وابستگی میدرخشد، و راه را به آنان نشان میدهد که دل در گروِ عزتِ امت دارند.
#به_قلم_خودم
#تسخیر_لانه_جاسوسی
شب جمعه است و فاطمیه، دلها شکسته و چشمها به آسمان دوخته.
سوره واقعه را زمزمه میکنیم، با دلی پر از امید و اندوه.
سلام بر تو ای صاحبالزمان، ای مرهم دلهای بیقرار.
سلام بر مادر پهلو شکسته، بانوی مظلوم تاریخ.
میدانم که میدانی…
جهان بیتو دیگر زیبایی ندارد،
و ما هنوز چشمانتظار آمدنت هستیم.
اللهم عجل لولیک الفرج
#به_قلم_خودم
یا صاحب الزمان…
امشب صدای نالههای خاموش از دارفور شمالی، از الفاشر، از خانههایی که دیگر سقفی ندارند، به آسمان میرسد.
امشب، زمین از خون بیگناهانی رنگین شده که تنها جرمشان، نژادشان بود.
امشب، کودکی در آغوش مادرش جان داد، بیآنکه بداند چرا سربازان بیرحم، خانهاش را ویران کردند.
یا بقیةالله…
ما در عصر تصویر و ماهواره زندگی میکنیم، اما آنچه دیدهایم، نه تصویر، که زخم است.
زخم بر وجدان بشریت، زخم بر قلب مؤمنان، زخم بر تاریخ.
تصاویر ماهوارهای، لکههای خون را نشان میدهند، اما دلهای ما از آنچه دیده نمیشود، بیشتر میلرزد.
از صدای التماس پیرزنی که در کوچههای الفاشر، به زبان مادریاش، از خدا طلب نجات میکرد.
از نگاه آخر کودکی که در آغوش پدرش، با گلولهای خاموش شد.
مولای من…
تو را به اشکهای زینب قسم، به خون حسین، به آههای مادران داغدیده، ظهور کن.
ظهور کن تا عدالت، نه در شعار، که در عمل جاری شود.
ظهور کن تا دیگر هیچ انسانی، به جرم قومیتش، اعدام نشود.
ظهور کن تا صدای مظلوم، از زیر آوار، از پشت دیوارهای سکوت، شنیده شود.
امام من…
ما خستهایم از تماشای جنایتهایی که با وقاحت ثبت میشوند.
ما شرمندهایم از جهانی که در برابر نسلکشی، سکوت میکند.
ما دلخونیم از امتی که به نام دین، به نام قدرت، به نام نژاد، خون میریزند.
یا صاحبالعصر…
الفاشر تنها نیست، چون دلهای ما با آن است.
اما تا تو نیایی، این دلها آرام نمیگیرند.
تا تو نیایی، عدالت، رؤیایی دور باقی میماند.
تا تو نیایی، اشکهایمان، مرهمی ندارند.
پس بیا…
بیا که زمین از ظلم لبریز شده،
بیا که آسمان از آهها سنگین شده،
بیا که انسانیت، در دارفور، در غزه، در یمن، در هر گوشهای از این جهان، فریاد میزند:
«أین المنتصر لدم المقتول بکربلا؟»
بیا، ای منتقم خون مظلومان،
بیا، ای امید آخرین،
بیا، ای صاحب این عصر تاریک…
#به_قلم_خودم
#الفاشر
#سودان
اللهم عجل لولیک الفرج
«حسین ریزه» و کوچهای که به آسمان ختم شد
هوا بوی باروت میداد. کوچهای هشتمتری در حاشیه خرمشهر، پر از فریاد و خون بود. محمدرضا شمس، نوجوانی با چشمان روشن و دلی پر از ایمان، در میان آتش و انفجار، به زمین افتاد. گلولهای از دشمن، تنش را شکافت، اما نگاهش هنوز به آسمان بود.
محمدحسین فهمیده، رفیق همسنگر و همدلش، با دستانی لرزان اما قلبی مطمئن، خودش را به محمدرضا رساند. زیر باران گلوله، او را کشانکشان به سنگر رساند. هنوز نفسها به شماره نیفتاده بود که صدای غرش تانکها، زمین را لرزاند. پنج تانک دشمن، چون هیولاهای آهنین، به سوی سنگرهای رزمندگان اسلام پیش میآمدند. مردان خدا، بیادعا و بیپناه، در آستانه قتلعام بودند.
محمدرضا، با صدایی که از عمق جان برمیخاست، فریاد زد: «حسین ریزه را بگیرید!» اما حسین ریزه، آن نوجوان نحیف اما آسمانی، کمربند انفجاری را بست، به سوی تانکها دوید، در برابرشان زانو زد، و با انفجار جان خود، دیوار فولادین دشمن را فرو ریخت.
دشمن، که گمان میبرد نیروی کمکی آمده، عقب نشست. اما آنچه آمده بود، نه نیروی نظامی، که نیروی ایمان بود. نیرویی که از قلب کوچک یک نوجوان برخاسته بود و تاریخ را لرزاند.
آن روز، کوچهای هشتمتری به وسعت آسمان گشوده شد. محمدرضا شمس، با تن مجروح، شاهد پرواز رفیقش شد. و محمدحسین فهمیده، با انفجار جانش، نهتنها تانک دشمن را متوقف کرد، بلکه قلب یک ملت را بیدار کرد.
او فرزند روحالله بود. و آن کوچه، از آن روز، دیگر کوچه نبود—قطعهای از بهشت شد.
#به_قلم_خودم
#شهید_حسین_فهمیده
